me



امروز بعدِ دوماه، عجله‌ای بعد دانشگاه، دو ساعتی با محمد رفتم بیرون. کافه‌ها که بسته بودند و من هم روزه بودم اما فضای شهری شاهکارِ تهران جایی برای چنددقیقه نشستن ندارد بی‌آنکه بنا باشد راهی طولانی بروی. نشسته بودیم زیر آفتاب روی یک نیمکت کنار خیابان، محمد سیگار می‌کشید، من فحش می‌دادم که چرا یک سقف نباید «باز» باشد که ما برویم زیر سقف بنشینیم. بعد یک زنِ چادری از جلویمان رد شد، من را احتمالا فقط برای اینکه با پسرِ جوانی گوشه خیابان بی‌آداب نشسته بودم شبیه ‌ها نگاه کرد و زیر لب انگار که خودش هم می‌ترسد گفت ماه رمضونه ها. چندثانیه‌ای طول کشید که نفس عمیقی کشیدم و تربیت خانوادگی‌ام (!) را به خودم یاداور شدم، نه، فاطمه، معلوم است که نباید بلند به یک غریبه وسط خیابان بگویی گه منو نخور. گه خودتو بخور. نفسم را فرو دادم و چون کمی دور شده بود داد کشیدم سرت توی کار خودت باشه. سعی کن همیشه سرت تو کار خودت باشه. برگشت و نگاهم کرد و چیزی گفت که نفهمیدم چه بود و رفت.


واقعا عصبانی بودم. روز قبلش باز یکی از همکلاسی‌های راهنمایی‌ام را که احتمالا به پشتوانه علاقه‌ام به ت (همان هوچی‌گری، در آن سال‌ها! فریاد کشیدن و شعاردادنِ الکی، طوطی‌واری، حماقت، همان که طرف روبرویم هنوز از قاموسش بیرون نکشیده بود) در سال‌های پیشین، تصمیم گرفته بود در اتوبوس با من بحثی شروع کند، دیده بودم؛ چون چیزی در چهره خسته و زار و لب‌های خشکِ ترک‌برداشته‌ام نشان از علاقه به بحث نمی‌داد. گفت که مخالف روزه‌خواری علنی‌ست. گفت که این حرف خداست. گفت که البته مخالف حجاب اجباری‌ست (فرار رو به جلوی جماعت حزبل برای اینکه بگویند چندان هم بیشعور نیستند) اما طرد روزه‌خواری دیگر حرف خداست و زمانه و شرایط نمی‌شناسد (البته نگفت چرا حجاب شرایط و زمانه می‌شناسد و روزه‌خواری نه) و مفهوم آزادی در هر کشوری معنای متفاوتی دارد و مردم ایران از همان اول هم مسلمان بوده‌اند و (امام) خمینی چیزی از نزدِ خودش به ما قالب نکرده و این‌ها همه حرف اسلام است. در پاسخ به اینکه چرا فکر می‌کند اکثریت جامعه اسلامِ او را می‌خواهند، به یک نظرسنجی مستقل (البته وقتی گفتم افکارسنجی‌های ج.ا به نظرم به‌هیچ‌عنوان قابل استناد نیست) استناد کرد که اسمش را هم نمی‌دانست، نظرسنجی خیالی‌اش باید نشان می‌داد که اکثریت مردمِ ایران با زندگی تحت لوای یک حکومتِ اسلامی موافق‌اند.

ناباورانه از اینهمه حماقت، از تکثیر اینهمه رائفی‌پور و حسن‌عباسی ناراحت بودم، با این‌حال، و با بی‌تمایلی، سعی کردم چندتا از مغلطه‌هایش را به او بنمایانم. آن وسط یاداور شد که دارد مغلطه می‌خواند (دانشجوی حقوق شاهد_ بله، خودم هم می‌دانم که چه حماقتی‌ست با دانشجوی شاهد که با پاچه‌خواری راستی‌ها و قربانِ چهره نورانی آقای ایکس رفتن وارد دانشگاه شده بحث کرد) و من هم گفتم چه خوب، پس این را خواندی، بهمان را خواندی، که معلوم شد احتمالا چگونگی مغلطه‌کردن را در پیشگاه استاد بزرگ، رائفی‌پور، تحصیل می‌کند.


و همان روز هم محمد گفته بود که بپّا گذاشته‌اند توی نمازخانه دانشگاهش که کسی آنجا هم نتواند چیزی بخورد.


من با این تزهای مهربانانه‌ی همه با هم دوستیم مخالفم. چه آن زمانی که خودم جزء این دسته بودم، چه حالا که تعفن این دسته و غور در خودم و غور در آنچه انسان باید باشد و شاید غور در مفاهیم زیبایی‌شناسانه، کمی هم حقوق و انسان‌شناسی، من را از این‌ها جدا کرد، همیشه با تزهای همه با هم دوستیم مخالف بودم. آن زمان طرفِ مقابل گرچه انسانی بود که کنارِ من زندگی می‌کرد، ضامنِ سنگ‌اندازی در مسیر رشد(!) کشور بود؛ حالا، گرچه این‌ها کسانی‌اند که ما کنارشان زندگی می‌کنیم، نهایتا، در نقش اجتماعی، متضمن بقای اینچنینیِ این حکومت‌اند.


عصبانی‌ام. خیلی عصبانی‌ام. و بودم.

این عصبانیت باعث شده بود مدام، با حرص به محمد از کینه‌هایم بگویم. از خشمی که بنا کرده بودم نزد خودم نگه دارم و ساکت بپرورانم و ناگهان بیرونش بریزم در حالی که چهره خودم را به آن بخشیده‌ام. حالا آمده‌ام خانه و باز عصبانی‌ام از اینکه گفته‌ام. باز از خودم بیزارم. حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم و وقت و حوصله‌ی یک شرحِ درست‌حسابی از اینکه چرا این حکومت گناهکار و ظالم است، چرا این حکومت ضدانسانی‌ست، چرا این آدم‌ها در بیزاری از زندگی‌اند، ندارم، باز از خودم شاکی‌ام.


نباید بگویم. نباید شماهایی که به حرفم می‌آورید ببینم. باید بیشتر و بیشتر در خودم فرو بروم. بیشتر و بیشتر بدانم کی‌به‌کجاست و من کی‌ام و کجام. باید بیشتر و بیشتر بدانم که در مواجهه با حماقت باید چه کرد، برای آدم‌های ساده چه گفت که بفهمند، دریوزگانِ راضی‌شده به آب‌باریکه‌ای تقلبی از زندگی را، چگونه راضی کرد دست از زیست انگل‌وار خود بردارند و پابه‌پایم تلاش کنند.

باید زبان‌ به دهان بگیری فاطمه.

باید صبر کنی.

باید همچنان رؤیا بپروری. باید بی‌وقفه بخوانی. باید در خواب هم بیندیشی. باید در اعماق قلبت راضی شده باشی به اینکه شاید تو زندگی‌ات را خرج کنی و وقت مرگت چیزی نبینی، اما درخت بالأخره به بزنگاه می‌رسد. مهره آخر بالأخره به بزنگاه می‌رسد. باید در اعماقِ قلبت راضی شده باشی به اینکه نتیجه تمام عمرت پنج‌نفر باشند، سه‌نفر، یک‌نفر، یا شاید هیچ. یا شاید خودت را هم باخته باشی حتی.

هیس.

حتی نباید پسِ ذهنت بخواهی کسی را نتیجه عمرت کنی.

هیس، ساکت فاطمه، هیس.


پ.ن: مدام آدم‌هایی را می‌بینم که فقط فریادشان به هواست. همیشه می‌ترسند. همیشه چنگ کشیده‌اند به آن چیزی که اسمش را گذاشته‌اند زندگی. اسمش را گذاشته‌اند زندگی

پ.ن دو:

هراس من -باری- همه از مُردن در سرزمینی‌ست

که مُزد گورکن

از بهای آزادی آدمی

افزون باشد. /شاملو.

پ.ن سه: بیهوده‌مُردن. بیهوده‌زیستن. بی‌آنکه تنت در رثای آزادی ترانه‌ای خوانده باشد، طعمه گورکن شدن.




گیج خوابم. مثل همه شب‌های گذشته. تنها پناه آدمی عاصی و هیجان‌زده مثل من، همیشه خواب است، اما من دیگر نمی‌خواهم آن موجودیت مدرنی باشم که از سرِ ناچاری به چیزی پناه می‌برد، می‌خواهم شب را مثل آنچه که هست به جایی برای پیچ و تاب‌خوردن، برای مُردن و بازگشتن، برای بیقراری مبدل کنم. می‌بینی که کلماتم هنوز دقیق نیستند اما خواهند شد. من محتاجِ ثانیه‌های بی‌شماری‌ام تا دوباره بدانم زبانم چیست و کلمات خودم را پیدا کنم. کلمات تو، کلمات من.

تو من را نمی‌شناسی گرچه نزدیک‌ترین کسم هستی. نمی‌شناسی‌ام و نخواهی‌شناخت تا انتهای این ثانیه‌های بی‌شمار، تا وقتی من زبانِ خودم را پیدا کنم. من از دهانِ هرکسی حرف زده‌ام، من با کلماتِ هرکسی حرف زده‌ام، و این یعنی من هیچ‌چیز مشخصی نیستم. تعین آدمی زبانِ اوست و من تعینی ندارم پس تو من را نخواهی شناخت. و غیر از این، من گذشته‌ای هم ندارم.


گذشته همان حافظه‌ست. حافظه چیزی‌ست که وقتی خوداگاهانه به اعمالِ ناخوداگاهت، از بیرونِ خودت می‌نگری، شکل می‌گیرد. زندگی ناخوداگاه است و اگر بخواهی گذشته‌ای داشته باشی ناچاری روحِ ناخوداگاه زندگی را به کثافت خوداگاهی بیالایی. من جز وقتی رقت‌انگیز بوده‌ام خودم را از بیرون تماشا نکرده‌ام درحالِ زیستن. چرا که من باید در رقت‌انگیزبودنم سوژه خودم باشم، چراکه من در صحنه‌های رقت‌انگیزبودنم با بشر این‌همانم و بشر باید سوژه من باشد، من ناچارم به تحملِ باری که از آن من نیست، من ناچارم جای تمامِ چشم‌های خوابیده بشر را تماشا کنم، بشر را در تمام تعین‌های رقت‌انگیزش، در کوره‌های آدم‌سوزی، در قبرهای زنده‌به‌گوری، در عریانی ‌های افتاده و تنِ پیر وقتی که به اکراه در تنِ دیگری می‌پیچی، چراکه بشر چشم بر تمامِ این‌ها بسته، چراکه بشر فقط وقتِ خوشی خودش را از دور دیده و گذشته‌ای برای خودش دست‌وپاکرده. و این است که حتی از بدبختی خودش خوراکی برای حافظه تدارک دیده و بی‌آنکه در سوژه‌کردنِ بدبختی پی تجربه نابودی، پی دریافتنِ نابودی به‌تمامی، پی تبدیلِ نابودی به شکوه باشد، بدبختی را به خورد حافظه داده.


زیستن ابدا خوداگاه نیست. خاطره و گذشته، نوستالژی و حسرت، همگی کثافت‌اند چون زندگی را به خوداگاهی، به حافظه، آلوده‌اند.
من چشم به روی خودم و تو بسته‌ام. روزهای بدمان را تماشا کرده‌ام. چنگ‌کشیدنمان به چیزها، دهانِ بازِ خودم را در پیاده‌روی‌های شبانه در اتاق دوازده‌متری که فریاد می‌کشد و صدایی ندارد، رگ‌های ورم‌کرده خودم را که به عالمی درودِ مرگ می‌فرستد و صدایی ندارد، خودمان را دیده‌ام وقتی مأیوس نشسته‌ایم کنار هم و حرفی نمی‌زنیم، روزگار آنقدر وحشی شده که جز سکوتِ مرگ بین ما باقی نگذاشته. بیشتر نه عشقی، نه رفاقتی، نه زیستنی. در شبی تاریک‌روشن، نشسته‌ایم کنار همان آب‌نمایی که اکثر اوقات می‌نشینیم، بادی می‌وزد و ما ساکت‌ایم. غمگین و ساکت.


من تلاشی بی‌نظیر کرده‌ام برای اینکه رنج‌های تو را هم مثل رنج‌های خودم، بیرون از تنِ خودم، بی‌آنکه شهوتِ سپردنشان به حافظه را داشته باشم، تماشا کنم. رنج‌های تو را سوژه کنم، تحلیل کنم، بپردازم، بشکافم و وصله کنم، تا نهایتا چیزی برای تجربه داشته باشم. بالاتر گفتم؛ زندگی ناخوداگاه است. گاهی کسی نبوغی برای زیستن دارد. بی‌آنکه سوژه‌ای داشته باشد، بی‌آنکه از رنج‌ها و خوشی‌ها حتی فاصله‌ای بگیرد، بی‌آنکه از دور خودش را تماشا کند، زیستنی تمام دارد. تجربه‌ لحظه‌اش، حاصل تصنع و موشکافی نیست، در لحظه تجربه می‌کند، در لحظه تمام احساسات و عواطف نهان در آن لحظه را در خودش هبوط می‌دهد بی‌آنکه حتی بداند، و به‌تمامی لحظه را به خودش آغشته می‌کند. باقی، جز دو دسته نیستند. دسته اول همان دریوزگان حافظه، بدبخت‌های محتاجِ گذشته. دسته دوم، من. منی که پا روی شهوتِ گذشته‌داشتنم گذاشته‌ام و چون نبوغ کافی برای زیستن ندارم، از همه‌چیز فاصله گرفته‌ام تا به زور تصنع، به زور زبانی که هنوز نیافته‌ام، به زور شب، واقعه را سوژه اندیشیدنی کنم تا وقتش که برسد و وقتی که رسید، به‌تمامی، به قامتی چهل‌ساله، به زندگی برگردم. و من پذیرفته‌ام به جای تو رنج‌هایت را تماشا کنم، نابودی‌ات را، وقتی که روییدنی هم دوباره در کار نیست، این‌بار کلیشه سیمرغ زیر خاکسترها می‌میرد، این روزگار وحشی، این اندیشه خالص، جای اسطوره‌ها نیست.


و من رنج‌هایت را، علاوه بر رنج‌های خودم، تماشا کرده‌ام، پس به‌جای تو هم رنج کشیده‌ام. من رنج‌های بشریت را تماشا کرده‌ام، من به‌جای بشریت رنج کشیده‌ام. به‌جای انسانی خالی و خسته و خونی که از همین پیچ اخیر سر بر آورد و حالا تو هم می‌بینی‌ش.


من رنج‌هایت را تماشا کرده‌ام تا رنج‌هایت را سوژه اندیشیدن کنم تا نبوغِ نداشته‌ام برای زندگی را با زجر و شب‌بیداری و تلاشی جبران کنم تا یک روزی برسد و ما هردو زندگی کنیم، با همین تصنعی که امروز درحالِ ساختنش هستم، به‌رنج.


عزیزِ دلم؛
پس رنج‌های تو برایم غریبه نیست.
پس تو راهی بوده‌ای که من باید می‌رفته‌ام تا بدانم جز خودم چگونه می‌شود رنج‌های دیگرانی را هم سوژه کرد.
پس تو دریچه‌ای بودی برای اینکه من تماشاگر رنج‌های بیشتری باشم.
برای اینکه تصنع خلاقانه من توزیعِ قابل‌اعتمادتری داشته باشد.
برای اینکه من بیشتر زندگی کنم. بیشتر بدانم زندگی چیست. بیشتر لحظه را به خودم آغشته کنم.



عزیزِ دلم؛
تو با ذهنِ من و با زبانِ من ناآشنایی.
من از تو نخواسته‌ام زبانم را بفهمی چراکه من هنوز زبانی خاص خودم ندارم. کلمه‌ای از خودم ندارم که بدانی این‌ها کلمات من‌اند.
غیر از این، کلماتِ من هرچه باشند، برای ذهنِ ریاضیاتی تو بیش از اندازه مبهم‌اند.
انتظاری ندارم که به کلماتِ من ایمان بیاوری.
فقط، چون ما به صدق هم ایمان داریم، بدان که من رنج بسیاری کشیده‌ام برای ساختنِ آن زندگی که شاید بعد داشته باشیم. من به تماشای نابودی نشسته‌ام، من نابود شده‌ام و دانسته‌ام این منم که نابود می‌شوم و باز تماشا کرده‌ام، چراکه وقتی جهان سوژه تو شد، وقتی زندگی تصنع دست‌های تو شد، شاید شکوِه تماشای یک نابودی جبرانِ ازدست‌رفته‌ها باشد.
پس، تو تنها کارت این باشد که به تلاشِ من دلگرم باشی.
به فروپاشی من.
به نابودی من.
به اینکه تماشاگرِ دانای رنجت هستم.
به اینکه رنجت را می‌شناسم، رنجت را زیر پوستم احساس می‌کنم.




عزیز دلم؛
و چون من از معدودتماشاگرانِ این جهانم، برای این است که جرئت می‌کنم گمانِ این را در سرم بپرورانم که زیستنی بزرگ در راه است، چراکه، من، خودم، پیام‌آورِ، سازنده‌ی، صانعِ، آفریننده‌ی، آن زیستن‌ام. انتظارِ این را نداشته باش از چیزی که خودم آفریده‌امش، بی‌خبر باشم.



عزیزِ دلم؛
عزیزِ دلم؛
تو همچنان بی‌توجه باش به زبانِ من. به کلماتِ من. خودت را با دنیای من که گمان می‌کنی اوهام است مکدر نکن.
تو فقط سر روی شانه من بگذار و دلت را به من گرم کن و خیالِ روزهای خوب در سرت ببند. نمی‌خواهم ایمان‌آورنده پیام‌آوری‌ام باشی، چراکه من پیامبری لالم؛ اما به‌واسطه عشقی که بین ما هست، لاأقل سر روی شانه‌ام بگذار و به پشتوانه شانه‌هایِ من، خیالِ روزهای خوب در سرت ببند.
باور نکن که چون من گفته‌ام روزهای خوب می‌آیند.
بلکه فقط به پشتوانه شانه‌هایم.
به پشتوانه قلبم.

به پشتوانه دست‌هام.


در معرضِ سیل توده‌ای، که از بارزترینِ خصایلش، ویرانی‌ست.


پ.ن: رپِ فارسی از ابتدا یک جریان منحرف بوده. بناشدن بر پایه عقده، خشم و نفرت. چیزی که از «ما» دست «شما»ست، و شما گمان می‌کنید استحقاقش را دارید، خودحقیرپنداری «ما» در برابر «شما» برای آنکه باور کرده‌ایم استحقاقش را دارید، برای اینکه «ما» در آرزوی داشته‌های «شما» مُرده‌ایم و این یعنی تو که جلاد منی مبدل می‌شوی به اسطوره من، و من هرروز تمامِ جزءجزء تنم را به‌کار می‌گیرم تا شبیه «تو» باشم. این یعنی مجموعه‌ای از تناقض. تنفر، اسطوره‌پنداری، خشم لجام‌گسیخته، و حسرت. اما بگذار این آدم ضعیف که تاب مقاومت دربرابرِ کوتاه‌ترین و آرام‌ترینِ حوادث را ازدست‌داده، با قلبی که تپش‌اش مالِ خودش نیست و دستی که جنبش‌اش مال خودش نیست، این‌بار زل بزند توی چشم‌های تو و یک‌بار برای همیشه محکم و کوتاه بگوید «پس می‌گیرم حقمو، بعد می‌میرم. صدبارم بشکنم گچ می‌گیرم.»

مهم نیست. چیزی از ما نمانده که حفظِ تناسبی در میان باشد. ما هرچه داشتیم باخته‌ایم و بیشتر به شما نگاه هم نمی‌کنیم. بگذار زمزمه‌هایمان هم مثل باقی چیزها به ما وصله شود، ما خودمان وصله‌ایم، ما زندگی‌مان اجتماعِ وصله‌هاست، بگذار زمزمه‌هایمان هم مثل مرگمان که به زندگی‌مان، به چهره‌هایمان نیاید.


پ.ن دو: آدم‌های الکی‌خوش زیادی توی دانشگاه هستند. کتابخانه، با آدم‌هایی که توی لپ‌تاپ و تبلتشان کتاب‌های زبان‌اصلی می‌خوانند، آدم‌هایی که سرشان را لحظه‌ای هم از مسئله‌ها و کدهایشان بالا نمی‌آورند، یاداورِ فرار است. این‌بار گریختن از چنگالِ دژخیم. تو در دنجِ امنیت‌ات، نمی‌دانی وقتی معنای چیزها، مناسبات چیزها، تغییر می‌کنند، آدمیزاد چه دردی می‌کشد. تو هرگز نمی‌توانی بفهمی من در این جدال، در این انتخاب، پرداختن به چیزی که از جان دوستش دارم و چیزی که توانِ دست‌هایم ایجاب می‌کند، چه کشیده‌م. چراکه رفتن برای من هیچگاه قطعی نبوده. من هیچگاه مطمئن نشده‌ام باید برای رفتن تلاش کنم. تو در گوشه دنجِ امنیت خودت، وقتی نگرانِ زندگی نیستی، وقتی برای تأمین ساده‌ترین عناصرِ آزادی‌ات جنگی در پیش نداری، از انتخاب‌های من چه می‌فهمی؟ من از چه باید برای تو بگویم؟ من با تویِ امنیت‌زده چه حرفی دارم برای گفتن؟ هیچ. هیچ.

هیچ.


پ.ن سه: پس می‌گیرم حقمو، بعد می‌میرم.


امروز در اتوبوس برای اولین بار مطمئن شدم بنا نیست هیچ اتفاق خوبی بیفتد. و بنا نیست همه‌چیز بهتر شود. بنا نیست هیچ‌چیز بهتر شود. اتفاق خطرناکی بود. از سرم نگذشت. من مُردم و یک چیزِ مهم را فهمیدم و آن، این بود که، من باید در این بدترین وضعیت تا انتهای عمرم زندگی کنم.


گاهی خوشحال می‌شوم از همه‌چیز. چراکه ما جوانیم و زیبا. و وقتی بنا باشد زندگی‌مان را تماشا کنند، حتی زشتی‌هامان هم لای پوستِ بی‌چروکِ شادِ جوانی‌ست. حتی زشتی‌هامان هم زیباست. مثل وقتی که من از گردنت آویزان می‌شوم و آن خال سیاه را می‌بوسم، بی‌آداب. بی‌آیین. و بی‌خیالِ هجوم چشم ‌ها چندثانیه‌ای هم لب‌هایم را نگه می‌دارم. نگه می‌دارم. نگه می‌دارم.

نگه مّی دا رم.


آن روزی که علی الف گفت تصمیم دارد از ایران برود، عصر بود و من دانشگاه بودم. تمامِ راهِ برگشت را میراث و محبت سیاوش قمیشی گوش کردم. به پرنده مهاجر الکی بگو که خوبه، نگو طفلی شوق پرواز یه حکایت دروغه. مبهوت بودم. تا فردا شاید کلمه‌ای با کسی حرف نزدم. فردایش را هم یادم نیست. عمیقا درد کشیده بودم. چیزی که مدت‌هاست از آن محرومم. عمیقا احساس‌کردن. عمیقا زجرکشیدن. آگاهانه مُردن و زنده‌شدن. به کسی هم چیزی نگفتم. خیلی هم سعی نکردم برای کسی شرح بدهم. اما ویران شده بودم و البته که این ویرانی را نمی‌شد چندان توضیح داد. شرح‌دادن ویرانه هنگامی‌که روبرویش ایستاده‌ای احتیاج دارد ویرانه را فراموش کنی. بی فراموش‌کردنِ ویرانه شرح آن غیرممکن است. ویرانه خاصیت‌اش این است که لاأقل مدتی تو را ساکت کند تا به فرایندها بیندیشی. به دانه‌دانه آجرهایی که کمر شکسته‌اند تا ویرانه پدید آمده. ویرانی تنها فرصتِ اندیشیدن به فاجعه از نزدیک است. اندیشیدن به هرچیز معمولا جز از دور یا لاأقل از فاصله‌ای اندیشیدنی نمی‌تواند رخ بدهد، مگر ویرانه. ویرانه در نزدیکی خودش هم قابل اندیشیدن است چراکه ذاتا باید در نزدیکی رخ بدهد تا ماهیت خودش را حفظ کند. جز از نزدیک، جز از درون ویرانه، نمی‌توانی بفهمی ویرانه چطور رخ داده، چون ویرانه از دلِ سلامت پدید می‌آید و درکِ تبدیل این سلامت به ویرانه جز از نزدیک ممکن نیست، اگر نزدیک نباشی ویرانی درون تو رخ نمی‌دهد، تو از درک چیزی که می‌بینی عاجزی، تو از پدیدارشناسی پدیده عاجزی.

و من ویران شده بودم و این ویرانی شرح‌دادنی هم نبود.

مهدی یک روز جمعه‌ای نزدیکِ متروی طالقانی لب روی لبم گذاشته بود، یک لحظه، و من را بوسیده بود. سرد بود و خلوت. من فقط یک لحظه تاریکی به یاد دارم و اینکه بدنِ مهدی شیشه شده بود و من کوچه‌ کوتاهی را می‌دیدم که فکر می‌کردم چقدر بهتر بود اگر آنجا بودیم، انگار بناست صدسال طول بکشد.

چیزی من را تکان نداد با اینکه این واقعه تکان‌دهنده بود. دلیلش هم این است که من از بین رفته‌ام. ادراکات حسی‌ام مختل شده‌اند چون مدتی طولانی دورِ یک هیچِ واهی مشت شده بودند و بعد باز شدند و دیدند هیچی نیست و رمق ریشه‌هایشان کشیده شد و دیگر از کار افتادند. اما این خبر، این خبرِ رفتن، این تصمیم، من را تکان داد. من را عمیقا آزرد و من برای چند روز متوجه این حقیقت کرد که من زنده‌ام و هنوز ممکن است بتوانم زندگی کنم و برف و یخ‌ها را از تنم بتکانم.

مهم نیست که هرجا می‌نشینی همه درحالِ رفتن‌اند و باید عادی شده باشد. دردِ فقدانِ دوستِ خوب هم نیست. نه. این‌بار کسی دارد می‌رود که مسئولِ اینجابودنِ توست. کسی که دست بُرده در چشم‌هایت و خاک‌ها را بیرون آورده، گرچه دست‌بُردن در چشمِ کسی یعنی تو جانی برای آن چشم در میدان جنگ نهاده‌ای، قیدِ جانی را زده‌ای. چون دستت با آن چشم یکی می‌شود و تو کاملا بر آن چشم پدیدار می‌شوی و آن چشم تا ابد تو را می‌شناسد. به وضوح. و این یعنی تو رازآلودگی ققنوس را وانهاده‌ای و اهمیتی نداده‌ای که یک مشت خاکستر متعین در رنگ باشی. و او کسی بود که دست در چشم من بُرده بود. او کسی بود که به من یاد داد چطور باید ترکیب وقایع را بررسی کرد و دانست که در کجا زندگی می‌کنی و اینهمه آموختن، با زبان نبوده. هیچگاه با زبان نبوده.

و مسئله حتی نبودنِ او نیست، مسئله تصمیم اوست. خواستِ او. دست‌برداشتنِ او.

امشب که این‌ها را می‌نویسم قلبم دارد از جا کنده می‌شود. می‌خواهم قلبم را در بیاورم و بیندازم در خاک و آن لحظه شکوهمندی را تماشا کنم که ماهیچه آخته و پُرخونِ قلب من که در نهایتِ انبساط و شکنندگی و انعطاف است ناگهان به خاک می‌افتد و پاره می‌شود و خون ازش بیرون می‌ریزد.

او مبتذل شده. دهان‌به‌دهان هر زشت مبتذلی گذاشته و این به چشم من یعنی آلودگی. یعنی فاصله گرفتن از جدیت. و برای همین است که دست برداشته. چون بیش‌تر توانایی و استعداد این را ندارد که بداند مسئله دست‌برداشتنی نیست و هیچ‌چیز شخصی‌ای در میان نیست. چون او دیگر تمام شده. مُرده. باید نشست سرِ مزارش و حتی قلبی دیگر برای بخشیدن ندارد.

می‌خواستم برایش بنویسم وقتی تو بودی، دژخیم از یک طرف می‌کشید و تو از طرفی دیگر. حالا که تو از سکه افتاده‌ای و حالا که مُرده‌ای دژخیم تصاحبم کرده. می‌خواستم بنویسم دژخیم به همین منوال همه را تصاحب می‌کند. می‌خواستم بنویسم ما همگی داریم می‌میریم. داریم خودمان را می‌کُشیم. داریم تسلیم می‌شویم از کشاکش و فکر می‌کنیم دهانِ دژخیم از زندانِ کشاکشِ خودمان بهتر است. 

من نمی‌توانم اسمت را صدا کنم. اما تو دیگر مُرده‌ای. من حتی دیگر نمی‌توانم رو به تو بگویم نذار گلای گلدونت بمیرن، اگه این آخرین میراث باغه

جرم ما آنجا از حد گذشت که سعی نکردیم تا جایی که ممکن است فقط زندگی کنیم. ما گلدانِ باقی‌مانده‌ای از قحطی بوده‌ایم. تنها سبزه زیرِخاک‌مانده از سرمای کُشنده و بار روی دوشِ ما تنها بالیدن نبوده، ما باید زنده می‌ماندیم و این یعنی فقدانِ همیشگی زندگی. فقدانِ همیشگی کسبِ یک پوچیِ مسیردار. زندگی از دویدن شوقی زیر پوست و سپس افولِ بعد از پوچی، در مغربی غیرشاعرانه. چراکه فقط‌زیستن امری شخصی‌ست و ما هیچگاه نمی‌توانسته‌ایم شخصی باشیم. ما باید نشان می‌دادیم توانسته‌ایم زنده بمانیم. توانسته‌ایم دوام بیاوریم.


و تو این‌ها را نفهمیده‌ای و من بیش‌تر با تو حرفی ندارم. تو مُرده‌ای و من که فرزندِ تو بوده‌ام هرگز نخواهم توانست تو را زنده کنم. تو من را منجی تنهایی باقی گذاشتی، من منجی نبودم، من نمی‌دانستم باید زنده بمانم و زندگی‌ام را نشان بدهم، تو من را به منجی بدل کردی در زمستانِ خشکی که از زمین و آسمان سرفه‌های خشک خونی می‌بارد و هیچکس را یارای سربرآوردن نیست.


از میرنده‌ها بیزارم. علی.


پ.ن: فردا تحویلِ حضوری پروژه آخر است و من تمامش نکرده‌ام. گریستم و نوشتم مگر خالی‌شدنی در کار باشد، نبود. هیچوقت نیست.


دیشب تلاش کردم خودم را تصور کنم. سرم را فرو کردم توی بالش تا تمام روزنه‌ها را ببندم، بستنِ چشم‌های کافی نبود و باید جهان بسته می‌شد تا به مکان معهود بروم. اولین‌بار خودم را فرازِ صخره‌ای دیدم کنارِ دریایی نیلی و آسمانی نیلی، پاهایِ چوبی داشتم و دریا پشتِ سرم بود. بادی وزید و برگه‌برگه‌ام کرد و به دریا انداخت تا رسید به پاهای چوبی‌م. تمام که شدم رفتم به سمتِ خشکی.

دومین‌بار خودم را دیدم که صبحی که بناست اسرافیل در صور بدمد لحظه سقوط هواپیمایی بی‌وزن شدم و از پنجره به آسمانی تیره رفتم. بادی وزید و مرا بُرد.

سومین‌بار خودم را دیدم که روبروی خودم بودم، جایِ سرتاسر سینه‌ها و شکمم نصفه‌بشکه‌ای خالی بود و من لب کج کرده بود به پوزخندی و اشاره می‌کرد به شکمش و نگاه می‌کرد به من. این‌یکی را که دیدم وحشت‌زده دویدم سمتِ مادرم. و حتی وقت دویدن انگار چشم‌های او بودم که پشتِ سرم می‌دوید و دست‌گیره در را می‌دید و می‌دید من در را باز می‌کنم، با چشم‌های خودم نمی‌دیدم.

چهارمین‌بار خودم را با جوانی مادرم در اتاقی تاریک و گلی دیدم که پنجره کوچکی داشت و لقمه کوچکی با نانِ فرانسوی توی دست‌هایم بود و انگار فیلمِ سینمایی خودم بودم.

بعد خوابم بُرد. تمام لحظاتِ قبلِ خوابم غمگینِ این بودم که در هیچکدامِ این تصورات بازی نمی‌کرده‌ام. یا حتی بازی نمی‌خورده‌ام.


یک.

موهام بعدِ چندسال است که کم‌کم اجازه پیداکرده‌اند بلندتر بشوند. از ی بی‌حالتِ سال‌های پیش درآمده‌اند و حالا گرچه زبر و بی‌ظرافت نیستند، پیچ می‌خورند و حالت‌دار می‌شوند. تا روی شانه‌ها می‌آیند. پیچ‌های درهمی که رنگ‌های تازه می‌سازد، از یک قهوه‌ای بی‌روح تبدیل می‌شود به آشیانه نور، بازی رنگ‌ها، مشکی‌شدن و سیاه‌شدن و قهوه‌ای‌شدن و شکلاتی‌شدن و؛ یک تار سفید هم پیدا کرده‌ام. تاچندوقتِ پیش کوتاه بود و حالا راه باز کرده دقیقا جلوی پیشانی‌م.

موهام را باز کردم، دوباره زیبا شده بودند. چراغ‌ها را روشن کردم که برایت عکس بگیرم. از آن رنگ‌ها، از آن موج‌ها و پیچش‌ها. هیچکدام نیفتاد. هیچکدام پیدا نبودند توی عکس. خب البته استرچ‌مارک‌های تنم هم پیدا نیستند اما این‌ها هم پیدا نیستند. بستمشان چون زیبایی‌هایی که تو نبینی آینه دق‌اند. زیبایی اگر به پت‌پت شکوه نیفتد می‌میرد، به پت‌پت شکوهیدن بیفتد باز هم می‌میرد اما لاأقل یک‌بار به‌تمامی خودش می‌شود، به‌تمامی در نهایت خودش ظاهر می‌شود و چیزی به جهان اضافه می‌کند. من زنی هستم که سینه‌هایم متناسب نیست، تمام بدنم نشانه‌های چاق‌ولاغرشدن‌های ناگهانی به خود گرفته، موهای زیبایی دارم و چهره بی‌ظرافتی، لب‌هایم تاحدود زیادی واجد شرایط لب‌های معشوقگی‌ست و چشم‌هایم جز معناهای سردرگم نشانی از رؤیاهای مردانه ندارد؛ اما من یک تصویر زیبا دارم که در جایی از زندگی‌ام از تن عریانم و چشم‌های سوراخ‌کننده‌ام و حالتِ موهام دیده می‌شود و دیگر هرگز؛ وقت پدیدارشدنش کاش تو آنجا باشی، کنارم، در آرامش و پوچی لحظاتی بعدِ هم‌آغوشی، و آن زیبایی را ببینی و بدانی می‌شود در اوج هیچ‌بودن، در اوج میانمایگی، برای لحظه‌ای زیبا بود. زیباترین بود.

دو.

زندگی واقعا غم‌انگیز است. این حقیقت که یک روز ممکن است هم هیجانِ جوانی را ببازیم، هم شکوه و عظمتِ یونانی‌وار را. وینکلمان می‌گوید اسطوره‌های تمدن یونانی، اسطوره‌های هومری، از هیجان‌زدگی دیگراسطوره‌ها خالی‌اند، صاحبِ یک «سادگی والا و عظمت آرام». و البته بعد با حضور دیونیسوس این‌ها ازمیان برداشته می‌شوند، این‌ها مهم نیست. می‌ترسم یک روز نه آن جادوی ابتدا را در هم تشخیص بدهیم و نه آن عشق ساده والا، آن عظمت آرام را، آن زندگی کوچکی که دریافته زندگی همنقدر مینیمالیستی‌ست، اندازه همین لحظه‌های کوچک. و چون تو تنها چیزی هستی که من دارم، و چون محبتِ به تو، شکلی که دوستت می‌دارم، یقینی‌ترین مسئله امروزِ زندگی من است، گمان نکن ترسم آمدنی و رفتنی‌ست؛ نه. می‌ماند، و حالا تبدیل شده. بدل به اضطرابی که در زمینه زندگی‌ست، اضطرابی تاریک، و نه اضطرابی گرم و روشن، و می‌آزاردم. این محبتی که به من نداری، این محبتی که عاجزی که به من داشته باشی چون من ضعیف‌تر از آنم که در شکوه بی‌تفاوتی تو اضطرابی و زندگی‌ای بدمم، این‌ها می‌آزاردم و عزیزم؛ عزیزِ من؛ چاره‌ای نیست. این منم که خواسته‌ام سربه‌زیر کنارِ تو زندگی کنم و فقط کنار تو زندگی کنم؛ کنار تو زندگی کنم.

سه.

تمام این مدت داشتم با یک افسردگی فاجعه‌بار مبارزه می‌کردم. وسط خیابان بدحال می‌شدم و در اولین واکنش دست به گوشی‌م می‌بردم تا از این هجوم غریبگی، تا از این هجوم توده‌ی بی‌ربط شهری، تا از این هجوم جمعیتِ توده‌واری که به جای مشترکی می‌رفتند اما از هم برای این اشتراک بیزار بودند، به کسی پناه ببرم. و هربار نمی‌یافتم. یک‌بار زنگ می‌زدم و برنمی‌داشتند. یکی برنمی‌داشت، یکی خواب بود، دیگری تمرین تحویلی داشت و کسی هم محل کارش آن‌سر شهر بود. تنها می‌ماندم و حتی نمی‌توانستم یک قدم، حتی یک قدم بردارم. می‌نشستم روی زمین می‌گریستم و مواقعی که اوضاع خوب بود، خودم را می‌رساندم جایی که کمتر چشم باشد، و بعد فرومی‌ریختم. توی دانشگاه، وسط خیابان، جهنم. جهنم.

یک روزی به خودم گفتم هیچ‌کدامِ این شکست‌ها پای تو نیست و به‌شکلی غیرقابل‌باور در مسیر بازیابی بودم. هفته اخیر دوباره همه‌چیز به هم ریخت. بی‌دلیل. دوباره مُردم. دوباره از دردِ همزمانِ جسمی و روحی و تنهایی، تنهایی، تنهایی؛ تنهایی نشستم روی زمین، گوشه، گوشه، مچاله شدم و گریستم. بی‌نهایت، به‌شکلی وحشی، جهان به من حمله‌ور شده. با دقتی سرسام‌آور حس می‌کنم. و بعد باید تظاهر کنم به اینکه همه‌چیز معمولی‌ست. ناگهان این تظاهر فرو می‌ریزد انگار چیزی جدای من است، انگار از اراده من برنمی‌خیزد، و من شبیه بازیگری می‌شوم که شادترین نقش دنیا بوده و پرده ناگهان افتاده و مُردن‌اش را همه دیده‌اند؛ در لحظه‌ای که در حالِ مرگ‌ام و بیشتر نمی‌توانم وضعیت را عادی جلوه بدهم با تماشاگر چشم‌درچشم می‌شوم. چاره‌ای جز ریختن نمی‌ماند. می‌دانی؟

چهار.

من حتی وقتی زیاد به امتحاناتم مانده، حتی وقتی بین ددلاین‌ها گیر نیفتاده‌ام، از درگیرشدن با یک مسئله ریاضی مضطرب می‌شوم. این یعنی من دربرابر ریاضی هنوز زنده‌ام. دفعه پیش صدای قلبم می‌آمد، می‌خواستم ثابت کنم یک زیرمجموعه نامتناهی از یک مجموعه شمارای نامتناهی، خودش هم شمارای نامتناهی‌ست. درگیری زیاد طول نکشید، اما اینکه ماجرا بدیهی بود به اضطرابم اضافه می‌کرد. مسئله‌های بدیهی آن‌هایی هستند که نهایتا تو را زمین می‌زنند. هرچه بداهتِ ماجرا بیشتر بشود و کسی بخواهد تو را وادار کند بدانی در این بداهت یک آشنایی‌زدایی صورت گرفته، همه‌چیز سخت‌تر می‌شود. اما مسئله این است که بعد از گذشت مدتی متوجه می‌شوی تقریبا چیزی بدیهی وجود ندارد.

پنج.

شعر پناهِ خوبی نیست. ریاضیات پناه بهتری‌ست. تا وقتی میانمایگی‌ات را توی صورت‌ات نکوبد.



علی الف از احتمال متنفر بود. می‌گفت در دوره‌ای که تصمیم گرفته ریاضی بخواند، با خروارها اندیشه ضدونقیض دست‌به‌گریبان بوده، با هزاران‌هزار پارادایمِ متفاوت که همگی با هم در جنگ بوده‌اند و او تحتِ ومِ زیستن و انسان‌بودن ناچار به انتخابِ یکی از آن‌ها، و تبعا سردرگم؛ پس به قطعیت ریاضی پناه آورده. اما احتمال همان فیلدِ نفرین‌شده‌ای‌ست که قطعیت او را تهدید کرده.

این را یک شب در خیابانِ انقلاب وقتی اتفاقی من را دید و دست روی شانه‌ام گذاشت، بعدِ مدت‌ها که کمی از او فاصله گرفته بودم، به من گفت. همان‌جا گفتم اشتباه می‌کند. احتمال درحالِ خدشه‌دارکردنِ قطعیت ریاضیات نیست. بلکه احتمال فیلدِ واقع‌گرایی‌ست که می‌داند پسِ این‌همه قانون قطعی و مدل‌های شُسته‌رُفته، پیچیدگی‌هایی وجود دارد، دنیایی واقعی وجود دارد که از مدل‌شدن فراری‌ست؛ تا به روی کاغذ کشیدنشان عزم می‌کنی، تو را می‌شکند. اما احتمال آمده که بگوید من می‌پذیرم چیزهای بیشتری هست که دانستنشان و درآوردنشان به شهروندی، کارِ پدرِ من -ریاضیات- نیست؛ من آن‌ها را می‌پذیرم، طردشان نمی‌کنم، کنارشان نمی‌زنم، تظاهر به ندیدنشان نمی‌کنم؛ بلکه به شیوه‌ای دیگر با آن‌ها رفتار می‌کنم. احتمال مدل‌سازی عدم قطعیت‌هاست. بخشیدنِ قطعیتی نسبی به پدیده‌هایی واقعی که از قطعیتِ کامل می‌گریزند. سیال، منعطف، مهربان؛ شبیهِ خویِ بازی‌گونه زندگی.

و همین است که آن را دوست‌داشتنی می‌کند.

پ.ن: تازگی‌ها مقاله‌ای از گوته خوانده‌ام به‌نامِ «درباره طبیعت». می‌شود هزارباره خواند و خسته نشد. به‌زودی اینجا می‌نویسمش اگر فرصتی پیدا شد. گوته برای آلمانی خواندن کافی نیست؟ یا اکو برای ایتالیایی خواندن. یا قبانی برای عربی خواندن. تف به این عمرِ محدود. نه؟ تف.

پ.ن دو: خسته شدم انقدر رفتم صفحه فیلم‌های کارگردان‌های مورد علاقه‌مو رفرش کردم. چه چیزهایی که عادی نیست و چون درونش متولد شدیم عادی به‌نظر میاد؛ فکر کنید. marriage story, joker, irish man. همه اینارو می‌تونستیم به‌جای آشغال‌هایی مثل ولش کن، به‌جای این آشغال‌های حکومتی روی پرده سینما ببینیم. مثل همه دنیا. خیلی عجیبه که سعی می‌کنن با مغلطه‌هایی مثل "دغدغه‌تو بزرگ کن"، "عجب دغدغه‌هایی داری"، "دغدغه ما فقره" و امثال این، جلوی این رو بگیرن که متوجه شی داری تو یه کشور غیرعادی زندگی می‌کنی. ولی نمیشه. وقتی عکسی رو می‌بینی که مرضیه امیری جلوی زندان انداخته، کسی که از کمترین حقوق شهروندی‌ش استفاده کرده و بر خلاف ما خفه‌خون نگرفته، و فیلمی پخش میشه که توش خبرنگاره بی هیچ ترسی داره به رئیس‌جمهور فاکین ایالات متحده فاکین آمریکا فحش میده، مگه میشه نفهمی همه‌چیز غیرعادیه؟ می‌فهمی. فقط خفه میشی. یا درس می‌خونی و ۲۰ می‌گیری و میری.


عزیزم؛ جهان روزبه‌روز به ما تنگ‌تر می‌شود. ما در مقطعی از تاریخ به تنگنای مغزهای کوچکِ عده‌ای احمق گرفتار آمده‌ایم و آن‌ها غرقِ لذت از غصبِ ما، غصبِ خودِ ما، خونِ زندگی‌هایمان را می‌مکند. عزیزم؛ مجالِ بیشترنوشتن نیست. تا چند دقیقه پیش با تو صحبت می‌کردم و تلاشِ زیادی می‌خواست متوقف کردنِ اشک‌هایم، باز نمی‌خواهم بنویسم و پای هر کلمه‌ام اشکی روانه کنم. وقت خواب است. اما خلاصه اینکه، جهان را روزبه‌روز به ما تنگ‌تر می‌کنند، دنیا را قسمت‌به‌قسمت از ما می‌گیرند، و من هربار پناه می‌برم به رؤیایی دور از خانه‌ای گرم که در آن با هم زندگی می‌کنیم. هرچقدر بیشتر حقم برای زیستن در گلوی کثیفِ این دژخیم بلیعده می‌شود، بیشتر می‌فهمم، اگر رؤیای تو نبود، رؤیای بهره‌مندی‌ بی‌نهایتم از تو در خانه کوچکمان نبود، دیگر چیزی برایم نمی‌ماند. هرچقدر بیشتر خیابان‌هایم را از من می‌گیرند، و کلماتم را سر می‌بُرند، و مغزم را به خوردِ مارهای ناپدید شانه‌های آن پیرمرد می‌دهند، بیشتر به تو برمی‌گردم. هرچقدر فشارِ چکمه آن روبات‌ها بر گلوی انسانی‌ام بیشتر می‌شود، من با نگاهم بیشتر پیِ تو می‌گردم، پی آغوشی که شب حتما در تصاحبِ من است، پی تختی که در احاطه تشکِ فرورونده‌اش در تو غرق می‌شوم، پیِ شبی که به‌راه است کنار تو و پنجره و باران.

تو افیونِ من نیستی. تو آن زیستِ شخصی نیستی که من از دردهای اجتماعی به آن پناه بیاورم و فراموش کنم چه بر ما گذشته. تو آن معشوقِ برکنار از دردهای من نیستی که تنها تنی باشی برای پیچیدن به آن، برای معاشقه. من به تو پناه نمی‌آورم، بلکه به تو رجعت می‌کنم و از تو باز به دردهای خودم بازمی‌گردم بی‌آنکه ترسِ هزیمت داشته باشم. عزیزم؛ حالا، عظمتِ زندگی‌ام در حلقِ دژخیم بماند و به جهنم روانش کند، یا نه، من تو را داشته‌ام، قلبم را به تو تقدیم کرده‌ام و از محبتی که به تو دارم، آنچنان عظمت یافته‌ام که هیچ قدرتی را یارای هزیمت‌کردنم نیست. عزیزم؛ تو آرمان من نیستی، آرزوی من نیستی، تو چیزی نیستی که برایش می‌جنگم یا لاأقل می‌خواهم که بجنگم، و تو آنقدر کوچک نیستی که تسکینِ غربتِ من در خیابان‌هایی جز خیابان‌های خودم باشی؛ اما ببین، اگر من زیسته‌ام، اگر من زنده مانده‌ام، اگر من توانسته‌ام بجنگم، عزیزم؛ همگی برکتِ آغوشِ تو بوده. من برای تو نجنگیده‌ام اما برای تو زنده مانده‌ام. من برای تو زیسته‌ام، سرشار، عظیم، زیبا.

حالا، عزیزم، شکوهِ زیستنم کنارِ تو، در گلوی این دژخیم بماند و رهسپارِ جهنمش کند یا نه، یادِ این تاریخِ دریوزه باشد، که ما در وحشی‌ترینِ اوقات، وقتی که سرسام‌آور احساس می‌کردیم جهان بر سرمان آوار می‌شود، عاشق بودیم. زیستیم. و شب را پاییدیم کنار هم تا صبح، بی‌آنکه ملالی دچارمان کند. بی‌آنکه از سیاهی بترسیم. بی‌آنکه بگذاریم دژخیم تنگ‌نظر عشقمان را به تباهی بکشاند.

شب را پاییدیم و زنده ماندیم. برای هم زنده ماندیم. به‌سختی، ولی به کوری چشم دژخیم. بله، زنده ماندیم.


شنیدن

 

«ظهور علائم ارگانیک و محرک، اموری فرعی نیستند بلکه بررسی آن‌ها جزء لاینفک مطالعه‌ی هیجانات و عواطف است. هنگامی که عاطفه‌ای مانند ترس را تحلیل می‌کنیم چه می‌یابیم؟ نخست و پیش از هرچیز تغییراتی در گردش خون، انقباض رگ‌های خونی، شدیدتر شدن ضربان قلب و سطحی و تند شدن تنفس مشهودند. احساس ترس، آگاهی به همین حالاتِ فیزیولوژیک است، چه در حالِ رخ‌دادنشان و چه پس از آن که رخ داده‌اند. اگر بکوشیم با نوعی آزمایش ذهنی همه علائم جسمانی را از عاطفه ترس بگیریم؛ مانند تند زدن نبض، لرزش پوست و ماهیچه‌ها، چیزی از ترس بر جای نمی‌ماند. همچنانکه ویلیام جیمز گفته است «ماده ذهنی» جدا و مستقلی [از علائم جسمانی] وجود ندارد که بتوان عاطفه را با آن ایجاد کرد.»

این‌ها سطرهایی از «اسطوره دولت» کاسیرر بودند، که امشب وقتی بعد از دوباره خواندنِ آن جمله سعی کردم اشک‌هایم را داخلِ چشم‌هایم برگردانم، برایم تداعی شدند. «ته‌ همه اینا هورمونه». باز به یادم آمد این جملات همان زمانِ دوری که به کاسیرر گیر کرده بودم، گرچه اوایل کتاب است و بعدها مباحثِ اصلی‌تر مطرح می‌شوند، آنقدر ذهنم را درگیر کرده بودند که حتی یادم مانده بود کجا باید دنبالشان بگردم. «عاطفه‌ای که فاقد علائم جسمانی باشد وجود ندارد و صرفا وجودی است انتزاعی.»

از این‌همه حساسیت خسته‌ام. با کوچک‌ترین صدایی به سرعت عصبی می‌شوم، جمعیتِ بی‌هدفی که با نگاه‌های گنگشان در شهر روان‌اند و نمی‌دانم کجا می‌روند و نمی‌دانم چه کسانی هستند، این حجمِ بزرگِ آدم‌های غریبه، و اینکه حتی بیشتر موجوداتی ایستاده روی دو پا نیستیم و پیچیدگی‌های بیشتری داریم که ما را از درکِ هم عاجز می‌کند، حتی اینکه بیشتر در روستاهای کوچکی زندگی نمی‌کنیم که لازم نباشد هربار زیر هجومِ بی‌رحم توده غریبه فشرده شویم؛ همه این‌ها معذب می‌کندم. اینکه در برابر تنها غذا خوردن مقاومت می‌کنم، اینکه دوست ندارم کسی غذا خوردنم را تماشا کند، اینکه منشأ هر رفتارِ کوچکی را می‌فهمم، اینکه انقدر سریع موج‌های آشوبِ پیش رو را دریافت می‌کنم تا حتی وقتی آشوبی در کار نیست من آشوب‌زده باشم؛ اینکه تااین‌حد کسانی را دوست دارم، اینکه تااین‌اندازه کوچک و آسیب‌پذیرم؛ همه این‌ها آزارم می‌دهند. امشب این جمله را شنیدم و باز به خاطر آوردم روزی را که گفته بود «خودت برو پست‌هاتو بخون!» که یعنی همه‌چیز را همه‌جا گفته‌ای و من بی‌اینکه حتی تا امروز به خودش گفته باشم با حالِ زار علی الف را ملاقات کرده بودم و شاید یک ساعتی او سرم را به سینه‌اش می‌فشرد و من با شدتی ناکاستنی می‌گریستم انگار می‌خواهم تا انتهای دنیا گریه کنم.

چرا من این‌همه حساسم؟ چرا من گرچه روزنه‌های ثبتِ تاریخ‌ام را ازدست‌داده‌ام، باز در لحظاتی انقدر دقیق متوجه می‌شوم چه اتفاقی درحالِ رخ‌دادن است؟ چرا با کوچک‌ترین تغییری در آب‌وهوا حالاتم تغییر می‌کنند و برای شروعِ یک صحبت باید مدت‌ها با ترسم از دچارشدن به تصنع بجنگم؟ گناه آدم‌های اطرافم چیست که ناچار به تحملِ بازی‌های من‌اند؟ مگر غیر از این است که همه‌چیز واقعا فقط به این هورمون‌های لعنتی بستگی دارد؟ پس من چرا با شنیدنش انقدر به هم ریخته‌ام؟ چرا چیزی درونم این را به من القاء می‌کند که به احساساتم توهین شده؟ که من را نادیده گرفته‌اند؟

کاش همه‌چیز هورمون بود عزیزِ من. کاش همه‌چیز در همین تپش‌های قلب و گردشِ خون خلاصه می‌شد. کاش اینهمه چیزهای متناقضی که من روزانه تجربه می‌کنم، به‌ناگهان و بی‌واسطه و ناخواسته، می‌توانستند توجیهی در بستر هورمون‌هایی داشته باشند که حرفشان را می‌زنی. کاش این غربتی که من هرروز بیشتر در این جهان احساس می‌کنم، کاش این عدمِ تعلقی که انگار یکسره من را در به خیابانی تاریک و تنها تبعید کرده که باز هم موقتی‌ست، کاش آن عشقی که وادارم می‌کرد آن شب‌هایی که به‌سختی به خواب می‌رفتم، در اوجِ آمادگی تنِ رنجیده‌ام برای خواب، خودم را به قلمی و کاغذی برسانم تا بنویسم چطور و با چه کیفیتی دوستت دارم که مبادا فراموش کنم، کاش همه این‌ها توجیهی داشته باشند با آن عناصرِ هورمونی تو. کاش روزی برسد که من ایمان بیاورم این فشردگی قلبی که نمی‌دانم کجاست، از شدتِ دوست‌داشتنت، تقلبی‌ست. کار هورمون‌هاست. می‌خواهم بالاخره جوابی داشته باشم برای خودم که از من می‌پرسد تا کجا باید این راه را تنها رفت و چرا، می‌خواهم بالاخره با فراغت تن بدهم به این حجمِ دوست‌داشتن، و بدانم اشتباه از من و از شعرهایم و از آسمانی که خیرگی شبانه به پرستارگی‌اش شاعر بارم آورده نیست، اشتباه از هورمون‌هاست که به اختیارِ من، به حرفِ من نیستند، می‌خواهم بدانم، می‌خواهم بالاخره یک روز واقعا بفهمم اینکه من همیشه کسی هستم که قلبش می‌تپد، لحظات را با دقت احساس می‌کند و واژه‌ای برای توصیفِ دقیقشان، هرچند به‌زحمت، تدارک می‌بیند، از حماقتِ من نیست، بلکه یک مشت هورمون پشتِ این صحنه عاطفی‌ست، یک مشت عوامل فیزیولوژیک، و این کثافت، این کثافتِ همیشه همه را دوست‌داشتن با عمق و دقت و به همان اندازه دوست‌داشته‌نشدن، یک روز که این هورمون‌های لعنتی بمیرند، یک روز که با یک داروی لعنتی به کشتنشان بدهم، تمام خواهد شد.

خسته‌ام از غربتی که گریبانم را گرفته. خسته‌ام از اینکه خاکی ندارم. ریشه‌ای ندارم. خسته‌ام از احساسی در آن لحظه‌ای که ولیعصر را از بالا تا پایین طی می‌کنم و انگار همه در حالِ ترک من و جهان و رؤیاهای من‌اند، خسته‌ام که برای هر لحظه حسی تازه دارم، خسته‌ام از حس کردن. از اینهمه حس کردن. امشب می‌دانم که بالاخره خواسته‌ام این کثافت پایانی داشته باشد. رفتنِ راهی که به‌ذات تنها رفتنی نیست، تنهارفتن، احمقانه است؛ می‌خواهم پا روی پا بیندازم و تماشا کنم، می‌خواهم متعلق به مبلِ راحتی خانه‌ام باشم، انسانِ هورمونی انسانِ ساده‌تری‌ست، توجیه رفتارهایش ساده‌تر است، می‌خواهم بدانم چرا انقدر می‌خواهمت، چرا انقدر کسانی را دوست دارم، چرا انقدر در این جهان غریبه‌ام، چرا هیچ خیابانی ندارم، چرا مدام تصویری از خودم می‌بینم که در تاریکی عمیقِ خیابانی فرو می‌رود و می‌ترسم، کاش می‌شد هرکدام از این احساس‌های دیوانه‌کننده را به نامِ یک هورمون می‌شناختیم، انگشتِ اتهام به سمتِ هورمون‌ها می‌گرفتیم، به سمتِ این کلمه ناموزون که به فارسی نمی‌نشیند و کلماتم را ناخوشایند کرده، اما عزیزم فقط یک لحظه تصور کن، این حالِ خرابِ من در حضورِ هورمون‌ها چقدر بهتر می‌شد، اگر می‌توانستم این وحشت‌زدگی‌ام از حضور در این دنیا را به چیزی اینچنینی نسبت بدهم، اگر می‌توانستم به همین سادگی دلایلی برای احساساتِ پیچیده‌ام پیدا کنم؛ تصور کن، این دنیا بهشت نبود؟

کاش این کثافت خط پایانی داشت. می‌رسیدی آنجا، پرچمت را با بی‌تفاوتی در قله فرو می‌کردی و از بازی خارج می‌شدی. کسی آنجا منتظرت بود، با سرنگی پرشده از ماده‌ای که هورمون‌هایت را می‌کشت، جز آن مقداری که برای زنده‌ماندن و بقا ضروری‌ست، مثل ترس از حیوانِ وحشی، ترس از گرسنگی، ترس از مرگ. از اینهمه احساسِ لعنتی خسته‌ام وقتی حتی یک نفر نیست که چیزی از آن‌ها بداند، وقتی تنهایی غریبم، تنهایی عاشقم، تنهایی تنهام.

کاش این کثافت پایانی داشت. کاش واقعا پایانی داشت.

پ.ن: بعضی شب‌ها بی‌که اتفاق مهمی افتاده باشد، میلم به ترکِ این جهان به مرزهای خطرناکی می‌رسد.


دیروز حدودِ ساعت پنج‌ونیم، در فضای غمگنانه‌ای که دانشکده بعد از ساعات شلوغ پیدا می‌کند، با مهدی نشسته بودیم. دست‌هایش را نگاه می‌کردم و حالتی که آن‌ها را روی صورتش می‌گذاشت و شکلی که با دیگری با کدهایش روی لپ‌تاپ بازی می‌کرد. چندنفری بیشتر آنجا نبودند. صداها به نسبتِ باقی روز کم بود و خورشید آسمان را ترک می‌کرد و فضا خاکستری بود. چیزی نمانده بود گریه‌ کنم. راهی طولانی روبرویم بود و اطرافش مردمانی ایستاده بودند که سنگم می‌زدند. من ناخواسته به هیئت پیامبری در آمده بودم که نمی‌دانست با این خلقِ بی‌فکر بدگمان چه کند. لال مانده بودم و اصلا قصدکردم بگویم من پیامبر نیستم که دیدم لالم، صدایی از گلویم بیرون نمی‌آمد. پس به‌ناچار در همان هیئت پیامبر ماندم اما از درون از آن مردم بیزار شدم. شب‌ها که مردم می‌خوابیدند و تنها شب‌بیداران سنگم می‌زدند، فرصتی بود تا به کشفِ موقعیت‌ام بپردازم؛ باید می‌دانستم قرارگرفتن در وضعیت مغلوب، به من درستی نمی‌بخشد. شب‌های زیادی گذشت تا من توانستم به خودم بفهمانم احمقم. و اتفاقا یک احمقِ تنها. لالی به پشتیبانی‌ام آمد؛ نمی‌توانستم بالای پشته‌ای سوار شوم و وعظ کنم، یا نمی‌توانستم خوانده‌هایم را لای هم بپیچم و از آن‌ها، راهی جدید بگسترانم و رهرو پیدا کنم. یا حتی نمی‌توانستم سنگ‌زنندگان را توصیه کنم پوسته را بدرند و از بیرون به خود نگاه کنند شاید چیزِ تازه‌تری دیدند، یا حتی نمی‌توانستم شعری بخوانم که اشکی از نهادِ مردمان برآورم که گرچه من در چشمشان پست و سیاه بودم، به‌واسطه احساس، سنگم نزنند. تنها امکانِ من این بود که در خودم به خودم نگاه کنم و تنها کسی که بود من بودم. از حماقتِ من بود که دیر فهمیدم خیابانی که تنها نصیب من از آن سنگ خوردن است، جایی برای ماندن من نیست؛ اما عاقبت فهمیدم. شبی ردای پیامبرگونه‌ام از تنم افتاد، درست وقتی که فهمیدم همه‌چیز بازی مبهمی‌ست و برای بازی تفاوتی نمی‌کند اگر یک مشت احمق زیرِ دستِ ظلمی که دوستش دارند، بمیرند، یا من حتی مسئولِ مرگِ نوزادِ کوچکی نیستم، یا مسئولِ مرگِ کودکی، که قیمومیت‌اش را همان احمق‌های راضی به ظلم در دست دارند. ردایم افتاد و صبح مردمان گویی از مشغله‌ای مهم فارغ شده باشند، تا من را دیدند که م و پیامبری در کار نیست، سراغِ گاوهایشان رفتند.

و من از آن خیابان رفتم، درحالیکه می‌دانستم برای کسی تا‌این‌حد خالی که به این بازی زشت پی بُرده، در سراسر جهان خیابانی نیست.

به دانشکده برگشتم، روبرویم باز مهدی نشسته بود و من می‌خواستم جهان در آن لحظه متوقف شود زیرا که من شکلی از او را پیدا کرده بودم که می‌توانستم به‌هرحال به آن تن بدهم. ژستی از بی‌تفاوتی، خروج از زمان، ژستی از کسی در او بود که تنها خواهانِ لذت است، و من همین را می‌خواستم. مهم من‌ام که زیبا زندگی کنم؛ مهم ماییم که زیبا زندگی کنیم. به دورترینِ جهنم‌ها اگر تنها برانگیختگی مردمِ مُرده‌ای، هنگامی‌ست که خیابانی را احاطه می‌کنند تا پیامبری را سنگ بزنند. حتی، به دورترینِ جهنم‌ها، همان پیامبرِ بعدی که حماقتی مرتکب می‌شود به عمقِ تن کردنِ ردای پیامبر، در احاطه گاوها.

سلام به بازی. به پوچی. به زیستنی سراسرشخصی که هیچ گاوی را به آن راهی نیست. به تنهایی سترگی که برآمده از کناره‌گیری‌ای سودجویانه‌ست، حال‌آنکه تو طوفان را دیده‌ای که می‌آید، اما به اندازه فریادِ بی‌جانی برایت مسئله نیست، اگر تمامِ این مردم و گاوهایشان بدل به شهری زیرِ آب شوند.


بعد از مدت‌ها چندتا کتاب سفارش داده بودم. قرار بود امروز برایم ارسال شوند که ناگهان پدرم بعد از یک هفته، کلید انداخت توی قفل درِ خانه، و با چهره‌ای برافروخته در چارچوب ظاهر شد. در خانواده‌ای معمولی، این ترس وقتی رخ می‌دهد که منتظرِ رسیدنِ بسته‌ی مواد مخدر باشی، یا چندنفر دوستِ بدمست هم‌جنس و ناهم‌جنس شب را در خانه گذرانده باشند. اما من قرار بود بسته‌ای شامل چندتا کتاب دریافت کنم و وحشت‌زده بودم. آنقدر وحشت‌زده که حتی نمی‌توانستم باور کنم انقدر ترسیده‌ام. نفسم بالا نمی‌آمد، تمام تنم یخ زده بود، می‌لرزیدم، و طبقِ معمولِ همه‌ی واکنش‌های بدنم به وحشت‌زدگی، دچار حالت تهوعی عجیب بودم گویی حالاست که قلب و معده‌ام از دهانم بیرون بریزد. مدام تصاویری از روزهایی در ذهنم مرور می‌شد که پدرم کتاب‌هایم را از کتابخانه بیرون ریخته بود، یا روزهایی که با فریاد من را منحرف و گمراه خوانده بود و تهدید کرده بود که کتاب‌هایم را آتش می‌زند. فقدانِ هویتی که پدرم به‌عنوانِ مهم‌ترین عنصرِ ابتدایی زندگی‌ام باید به من می‌بخشید و نبخشیده بود، آنچه که او باید در من به رسمیت می‌شناخت و نشناخته بود، همه این‌ها در چنددقیقه به من بازگشتند، انگار من همیشه در برزخِ خیالاتِ او می‌زیسته‌ام و از خودم وجودی نداشته‌ام. چند سناریو در ذهنم مرور کردم. بگویم کتابِ درسی‌ست. بگویم لباسِ زیر است. بگویم یک مشت وسایلِ تزیینی برای جشنِ ورودی‌جدیدهای دانشکده‌ست. هرچیزِ دیگری که تمایلی برای دیدنش نداشته باشد. بعد فکر کردم اگر وقتی که مادرم از مدرسه آمده، کتاب‌ها را بیاورند و من ناگزیر، دربرابر او که تنها دارایی‌ام است دروغ بگویم، از هیئت فردِ صادقی که در چشمش بوده‌ام خارج می‌شوم. طبق پیشینه قبلم از سایتِ خریدِ کتاب، می‌دانستم احتمالا زمانِ ارسال را تغییر نمی‌دهند. بااین‌حال نهایتا به‌ پیشنهادِ صبا با آن‌ها تماس گرفتم؛ خواستم کتاب‌ها را چهارشنبه بیاورند با این آرزو که پدرم مثلِ اکثر اوقات خانه نباشد. عجیب بود که همکاری کردند.

در پسِ این ماجرا ناگهان چیزی را متوجه شدم. اینکه از نقشِ قربانی بیرون آمده‌ام. همچنان از فقدان‌هایم درد می‌کشم، همچنان، گرچه فاقدِ گذشته‌ام، ضربه‌هایی در گذشته‌ام که در رابطه با پدرم است به جزئی از تاریخم بدل شده و رخدادِ کوچکی کافی‌ست تا من را به حالِ بدی بیندازد. اما از نقشِ قربانی بیرون آمده‌ام. گاهی احتیاج دارم به کسانی از ترسی که در این خانه تحمل کرده‌ام بگویم، گرچه ممکن است بورژوایی به‌نظر برسد؛ اما دیگر قربانی نیستم. دیگر آن دختربچه نحیف فاقدِ اراده‌ای نیستم که موردِ ظلم واقع شده از سمتِ کسی که می‌باید پناهی برای او می‌بوده و بدل به وحشتی عظیم شده. ترس‌ها با من مانده اما این سایه قربانی‌بودن رفته. حالا فاعلانه از او بیزارم، در پسِ سکوتی که برای آرامش خودم پیشه کرده‌ام بیزاری بزرگی نهفته که از دیوارها رد می‌شود و به او می‌رسد و قلب و مغزش را دردناک می‌کند. متوجه شدم دیگر از خودم نمی‌پرسم چرا در چنین خانواده‌ای متولد شده‌ام. بی‌پول بوده‌ام حال‌آنکه جیب‌های او از انباشتِ پول به پایین مایل شده، و این بی‌پولی بیشتر آزارم نمی‌دهد. وعده‌های غذایی‌ام در دانشگاه، مدل‌های مختلفِ لباسم، تبدیل به کتاب شده‌اند و من حتی متوجه نبوده‌ام دارم بی‌دلیل مسائلی را تحمل می‌کنم که به‌سادگی می‌توانسته‌اند نباشند، اگر حاکمانی تصمیم نمی‌گرفتند لشکری بی‌مغز تربیت کنند تا سرمایه حماقت‌های آن‌ها باشد. هربار که میلی به نوشتن نداشته‌ام و برای رومه‌ای که دوستش نداشته‌ام چیزهایی نوشته‌ام برای پول، هربار که دنبالِ مشغول‌شدن در قامتِ معلم بوده‌ام، این اواخر هرگز به یاد نیاورده‌ام که همه‌چیز می‌توانسته بهتر باشد. که من چقدر سیاه‌بختم. درد کشیده‌ام اما نه در لباسِ یک قربانی. دوره‌ای‌ست که می‌گذرد و منم که می‌مانم.

من برای پدرم هیچ‌گاه فرزند نبوده‌ام. جسمی بوده‌ام تا در من بدمد، بادم کند و راهم بیندازد، شاهدی برای چشمِ دوستان و همکاران، تا بدانند چطور باید «سربازی» برای ایدئولوژی مقدسشان تربیت کنند. وسیله‌ای بودم برای نمایشِ ایدئولوژی. چادرم را که برداشتم حتی نخواست کسی من را ببیند. من چیزی نبودم جز وسیله‌ای برای تحققِ یک منظومه فکری، انسانِ طرازِ حکومتی، روشنفکرِ اسلامی. و بعد ناگهان من به‌لطفِ زندگی شروع کردم به اندیشیدن درباره خودم، درباره آنچه که سال‌ها درونم تحریف شده بود، درباره متقن‌ترینِ افکارم در امن‌ترین گوشه‌های ذهنم، و او ناگهان دید همه آنچه برایش برنامه ریخته بود، از هم می‌پاشد، به‌سرعت و بدون توقف.

برای دیگران ساده است من را محکومِ به تعصب کنند، چراکه زمینه خانوادگی‌ام کاملا مناسب است که یک کینه‌جو تربیت کند تا یک اندیشمند. اما من امروز حتی متوجه شدم که تنفرم از این احمق‌ها، ارتباطش با وضعیت خانوادگی‌ام را ازدست‌داده. دلیلی هم دارد و آن اینکه من بیشتر در نقشِ قربانی افکار و اعمالِ ظالمانه پدرم نیستم. تمام عواملی که پدرم از طریقِ آن‌ها در زندگی‌ام نقشی داشت کمرنگ شده‌اند. پانزدهمِ ماه به بعد جیبم خالی‌ست، دو دست لباس دارم، و هربار مجبورم از نیازهایم صرفِ نظر کنم، اما همه این‌ها برایم اهمیتشان را ازدست‌داده‌اند. تا دیروز حرفِ اولِ چیزی را نگفته بودم که فراهم بود، امروز این است و مهم هم نیست. شانه‌ای بالا می‌اندازم و رد می‌شوم و حالا گیریم که دو دست لباس را هرروز هم پوشیدم. این‌ها مهم‌اند چون من را از سایه خودم بدل به خودم کردند. پدرم ستونی بود که فروریخت و همراه با او همه آنچه که نمادش بود هم فروریخت، اما من همان رام‌نشدنی محکمی بودم که ستون را دوباره ساخت که با تبر خودش شکسته شود. تا دیروز قربانی پدرم بودم، امروز نیستم و این یعنی از اثراتِ او رها شده‌ام، هرآنچه که او خلط کرده بود بیرون کشیدم و بین تنفر از او و تنفر از مسلک او تمایز قائل شدم. قربانی او نیستم و این در مراحلِ بعد به آنجا منتهی می‌شود که قربانی مسلک او هم نیستم؛ و قربانی نبودن یعنی فاعلانه بیزاری‌جُستن. درد می‌کشی، اما قربانی نیستی. عمرت را جایِ تخصص‌ات بر جنگ‌های اجتماعی می‌نهی اما قربانی نیستی. ترجیحاتِ زمانه‌ات را در مرتبه بالاتری از ترجیحاتِ شخصی‌ات قرار می‌دهی، اما قربانی نیستی.

و این معناش این است که روزی بالاخره راه می‌افتی.


چندی پیش، وحید جلیلی، نامه‌ای در انتقاد از حسین محمدی، که رابطِ نهادهای فرهنگی با آیت‌الله ‌ای‌، و یکی از معاونان بیتِ اوست، نوشت، تا مسائلی را به‌زعمِ خود موشکافی کند. می‌دانید که چنین کاری در این مملکت جرم بزرگی‌ست، چراکه اگرچه مطمئنا تمامی رئیس جمهورهای همه کشورهای همه دنیا، -به جز بشارجانِ اسد!- یک مشت حرامزاده آلوده به حیله و کثافت‌اند، رأس اداره این مملکت یک شبه‌معصوم است که نوچه‌هایش معتقدند چشم بصیرت دارد و بنابراین هیچ نقدی مطلقا به او و کسانی که به او منتسب‌اند، وارد نیست و ناقدان گمراه و بی‌عقل و غرب‌زده‌اند. البته که وحید جلیلی خودش هم، تنها یکی از مسیرهایی‌ست که جمهوری اسلامی برای سردرگم‌کردنِ جماعت و حفظ توده و پوشاندنِ لباس عقلانیت و منطق به شاهِ ِ نجاست‌هایش متصور شده است، اما مسئله مهم این است: بعد از این نامه و در واکنش به آن، علی الفِ عزیزم، نامه‌ای نوشت که خواندن و فهمیدنش، احتیاجی به دانستن و پیگیری پیشینه آن ندارد. نامه‌ای که بخشِ کوچکی از مناسباتِ جماعت حزبل با نظامِ ظالمانه فعلی را موشکافی می‌کند، و گرچه برای حوصله مردمانی که چشم‌هایشان به دنبال کردنِ بیشتر از ۲۸۰ کاراکتر توییت عادت ندارد، ۱۸ صفحه مفصل به نظر می‌رسد، اما این فقط نوشته کوچک -اما دقیقی- برای ارزیابی وضعیت موجود است.

 

فکر کردم بهتر باشد به اندک‌مخاطبانِ بی‌حوصله اینجا، خواندنش را پیشنهاد کنم.

لینک چنلی که پی‌دی‌اف نامه در آن قرار گرفته، (که پیشنهاد می‌کنم عضو شوید) و لینک مستقیم خودِ نامه در تلگرام.

و اگر به لطفِ این ظالمانِ بی‌همه‌چیز، نمی‌توانید به تلگرام وصل شوید، این لینک مستقیم خودِ نامه‌ست.

پ.ن: البته که به اشتراک گذاشتنِ آن با دوستانی که می‌دانید بهره‌ی کوچکی از عقل بُرده‌اند، و توصیه مؤکد بر خواندنش، فاتحه‌ای‌ست نثارِ روح عقلانیتی که سال‌هاست در این سرزمین کُشته‌اند!


دوستان، پیرهنِ مشکی با آستین‌های ساتن که طرح گل رز طلایی داره مناسبِ دانشگاه نیست. ستادِ امر به معروف و نهی از منکر. (واحد پردیس برادران)

انصافا با اون پیرهن چجوری می‌خوای معادله صفحه مماس بر رویه رو به دست بیاری؟ چجوری سیالات پاس می‌کنی با اون؟ چجوری وقتی روزی رو به یاد داری که چنین چیزی پوشیدی می‌تونی به ذهنت متبادر کنی که دینامیک ماشین پاس میشی؟ جواب بده برادر. چجوری با لباس شبِ دامادی اومدی دانشگاه و همزمان این انتظارات رو از خودت داری؟

پ.ن: خروارها درس و تمرین تحویلی دارم. دارم دفن میشم. ولی انقدر حالم حینِ برگشتن از دانشگاه بد بود که حس می‌کنم تا کیلومترها اعماقِ وجودم خالی و بی‌حسه.

آپدیت: محمد تجسم خنده‌ست. اصلا ژستش خنده‌داره. من نمی‌بینمش اما قرابت ارواح‌مون ایجاب می‌کنه متوجه باشم در چت هم چه حالاتی بهش میره. و بنابراین با هر جمله‌ش از شدت خنده پخش، و سپس جمع میشم.

آپدیت بعدی!: استادی که باهاش برنامه‌نویسی C داشتم الان پروژه همون درس رو تو AP داده با این تفاوت که باید تو جاوا بزنم. احساس خسران می‌کنم واقعا. [خنده عصبی]. چقدر همه‌چیز دل‌انگیزه. چقدر من لذت می‌برم از این وضعیت. دلم می‌خواد تا ابد بشینم این تمرین‌ها رو نگاه کنم و لذت ببرم. [نوتیف تلگرام؛ استادِ دیگری تمرین گذاشته]. او مُرد.


داری از کی انتقام می‌گیری که قربانی هزارباره‌ش کسی جز خودت نیست؟

 

پ.ن: اگر بنا باشه آسیب‌پذیری‌هامو برای خودم نگه دارم و اجازه بدم همگی تماشام کنید وقتی دارم می‌سوزم و شما حتی نمی‌تونید بفهمید چرا می‌سوزم، و فقط از زیبایی اون آتش بهره‌مند بشید، از رقصِ ناخوداگاهی که کسی موقعِ سوختن داره، در اون صورت دقیقا باید منتظر باشم با کدوم بخشِ من ارتباطی از خارج شکل بگیره؟ کدوم بخش من واقعی‌تر از تنفریه که از خودم دارم؟ کدوم بخشِ من واقعی‌تر از میلِ شدیدم به خودسوزیه؟ کدوم بخش من واقعی‌تر از این حساسیتِ آزاردهنده‌ست که هر کسی رو خسته می‌کنه؟ اگر من این بخشِ خودم رو عرضه نکنم، اگر بهتون نشونش ندم، اگر زنِ قوی بی‌رحمی باشم که همیشه خودش رو نگه داشته و کم‌کم روزنه‌های احساسش رو بسته، در اون صورت من به چی تبدیل میشم؟ فکر کردید نمی‌تونم؟ من قادرم تصوراتم رو به واقعیت بکشونم، و این یکی از تصاویر ذهنی منه؛ زنِ قدرتمندی که از یه جایی بیشتر به هیچکس نزدیک نمیشه، زنی شبیه زنِ Elle، در فاصله از همه، حتی کسانی که باهاشون رابطه جنسی یا عاطفی داره. چنین زنی، یا درواقع تصویرِ چنین زنی، هاله‌ای از قدرت اطرافِ خودش داره. اما از درون فروپاشیده و ناشناسه. اونقدر لمس نشده که حتی برای خودش هم ناشناخته‌ست. به‌قدری در معرض قرار نگرفته که جز در عالم سخنِ خودش معنایی نداره. شما تحملِ من رو ندارید. تحملِ دیدنِ منو ندارید. تحملِ دیدنِ بخش‌های واقعی من رو ندارید. و واقعا اتفاقی که دوست دارم بیفته، اینه که، همه‌تون هرچه‌زودتر گورتون رو از زندگی من گم کنید که لاأقل بدونم هیچ‌گاه لمس نخواهم شد و باید خودم از پشتِ چشم‌های خودم که البته قابلیتِ کمی دارند که سوژه خودِ من بشن، خودم رو تماشا کنم. خودم رو بشناسم. خودم رو لمس کنم. که لاأقل بدونم نهایتا تنها کسی که حاضر به تحمل من خواهد بود خودمم. ناشناختگی همون رازآلودی‌ست. رازآلودی همون قدرته. من قادرم با قدرتِ خودم همگی شما رو مچاله کنم، اما در اون صورت ناچارم چنین تصوری از خودم داشته باشم؛ هر واقعیتی احتیاج داره که پیش از این تصویری واقعی در ذهنِ سوژه تصورکننده خودش داشته باشه. قبل از مچاله کردنتون و به وجود آوردنِ هاله رازآلودی، من ناچارم در ذهنم تصور کنم دست‌هام دورتون حلقه میشه و مچاله‌تون می‌کنه، و اتفاقا شما به‌طرزی مازوخیستی از مچاله‌شدن در دستِ چنین فردِ قدرتمندی لذت می‌برید؛ اما من، خودم، در اون صورت چی هستم؟ وقتی برای خودم رازآلودم، وقتی برای خودم در فاصله‌م، وقتی ناچارم قدرت رو به شناختنِ خودم و لمس خودم ترجیح بدم؛ در اون صورت، خودم، خودِ من چی هستم؟

پ.ن دو: حالا تک‌تک نزدیکانم میان تلگرام می‌پرسن چه‌ت شده؟ قبلا برای همه‌تون توضیح دادم. یک بار هم نه، چندین‌بار. دیگه توضیح نمیدم. بعد از هر باری که با شما صحبت کردم فقط سنگین‌تر شده‌م؛ گویا من گنگ‌ترین آدمِ دنیام و شما هم وقت و حوصله واکاوی جهانِ من رو ندارید، و البته حق هم دارید. اما من هم دیگه توضیح نمیدم. هنوز نبُریدم. هنوز تحمل دارم. هنوز می‌تونم سطح نازکی از خودم رو به اطرافیانم ارائه بدم و از همین روابط حداقلی خوشایندی اندکی کسب کنم. اما نزدیکِ بُریدنم. دیگه اما هشداری نمیدم، چون ازدست‌دادنِ من فقدانِ سنگینی نیست، بلکه یه دستاورده. بهتون اجازه میده در جهانِ وهم‌آلودِ خودتون بدوئید دنبالِ چیزهایی که به‌دستشون میارید، اما نگه‌داشتنی نیستن. درواقع من تا امروز بهتون هشدار می‌دادم که من درحالِ رفتنم، چون خودم از تنهایی می‌ترسیدم. اما من همین حالا هم تنهام؛ خودتون نیستید، بدن‌هاتون هم نباشه. بالاخره دیر یا زود می‌بُرم. این پست رو برنمی‌دارم، حذف نمی‌کنم، پیش‌نویس نمی‌کنم، می‌مونه اینجا و اون روزی که بُریدم و رفتم، هربار سراغی ازم بگیرید از پ.ن دو کپی می‌کنم و پیست می‌کنم تو چت‌هاتون. من خسته‌م، از تنهایی می‌ترسم، از نبودنتون می‌ترسم، می‌بینم که دارم همه رو، بدون استثنا از دست میدم، اما دارم با این تنهایی کنار میام. ترسناکه ولی نشدنی نیست.


دیشب خواب دیدم دوتا از دوست‌داشتنی‌ترین استادهای دانشگاه بهم گفتن «تو به درد ریاضی نمی‌خوری». وحشتناک بود.

پ.ن: از همین تریبون در احوالاتِ فردی که فردا میانترم داره عرض می‌کنم. ساینس فتیشایز شده. برید از هوای دونفره لذت ببرید.


شنیدن

من آن لحظه تاریکم که خسته و رنجیده به بت‌خانه برمی‌گردی برای مناجات و بت‌ها را شکسته می‌یابی. پناهگاه مُرده، پناهگاهِ تاریکی که تو محضِ برپاداشتنِ یک استثنای زیبا از تجمل دور داشته‌ای، تا تماشاگر داخل‌شدنِ مصرترین ذره‌های نور باشی، حالا مُرده. بدن، هرگز فقط زنجیری برای آنچه روح می‌نامیم نبوده. بدن درواقع تمامِ تعین ما بوده. تمام آنچه می‌توانیم به آن رنجی اعمال کنیم، به آن قانونی تحمیل کنیم، به آن چیزی ورای تحملش روا داریم، و در آخرین لحظه که همه‌چیز ما را ترک کرده، تنها بدنِ خود را می‌یابیم که در کنجی شکسته، بدن اوجِ نمایشِ خواستن و نتوانستن است. در آن لحظه‌ای که محتاجِ فرورفتن در تاریکی عمیقی هستی که هیچ نوری از آن بازنمی‌گردد، بدن ظلمِ افزاینده‌ای‌ست که هرچه بیشتر تقلا می‌کنی برای پیوستن به تاریکی، بیشتر نمایان‌ات می‌کند. بدن، پهلوآورده، سرتاسر یادگارهای چاق‌ولاغرشدن‌های ناگهانی مدام، بزرگ و وحشی و پیدا.

من نمی‌نوشته‌ام چون ترسیده بودم از جزئی از توده شدن. توده ناشناخته‌ای با بدنی ترکیبی، هر فرد یک جزء، بی‌اهمیت و ناگفتنی. من نه از آن حیث که بخواهم گفتنی باشم و بگویندم، یا بخواهم تماشاکردنی باشم و تماشا کنندم، یا بخواهم اسمی در تاریخ باشم یا بخواهم یادی و تصویری باشم که نمُرده و هیچ‌گاه نمی‌میرد -که اگر من زنده نیستم تمامِ جهانِ زنده به جهنم- من از این حیث‌ها نیست که می‌ترسم جزئی از توده باشم. ناشنیدنی، همهمه‌وار، لحظاتِ آخرِ یک مهمانی شلوغِ عروسی؛ من از توده‌بودن ترسیده‌ام چراکه توده برای من جایگاهی برای فراموش‌کردنِ مرزهای بدنم نبوده، چون مرزهای بدن هیچ‌گاه از میان نمی‌روند، و توده تنها شبیه‌سازی این ازمیان‌رفتن است، یک فریب، یک فریبِ هرچند زیبا، گاهی زیبا، چراکه توده جایی‌ست که تعین‌های خودت را ازدست‌ می‌دهی بی‌آنکه به‌تمامی محدودیت‌هایش را ازدست‌داده باشی. ترس من از این نیست که گوشی ندارم، چون من هرگز گوشی نداشته‌ام و هرگز نخواهم داشت، حتی تن‌سپردن به بارِ عظیم عشق گوشی برایِ من فراهم نکرد و من مدت‌هاست امیدم را به هر گوشی ازدست‌داده‌ام، اما، مسئله این است که توده تمایزِ صدایِ من را می‌گیرد. توده صدایِ من را می‌گیرد. توده من را می‌گیرد. این سکوت است که زهدانِ صداست، زهدانِ تمایز است، و توده سکوت را می‌گیرد.

می‌خواهم در شبی تاریک و عمیق حل شوم. بی‌که پیدا شود هرگز بوده‌ام. اما حالا که نمی‌شود، در آرزوی تسکین به ازدست‌دادنِ این تمایز متوسل نمی‌شوم. من آن وقفه کوتاهم بین همهمه‌ای طولانی. آن شبِ تاریکِ موقتی که شهر را فرومی‌برد، بی‌آنکه بتوان حتی تماشاش کرد.


می‌خواهم شروع کنم به نوشتنِ داستانی درباره تو. تو، اولین انحرافِ دلنشینِ من از شق‌ورقی اتوکشیدگی. اولین هم‌نشین شیطنت‌آمیز من در فرار از مهملاتِ مدرسه‌هایی که سکوت و نگاه به‌نفعِ بلندگوهای وحشیِ ناانسانی از آن‌ها رفته بود، اولین پذیرا، اولین تماشاگر، اولین کاشف لحظاتِ ملتهبِ من وقتی جنونی، شوری آنی سرتاسر تنم را به حرکت وامی‌داشت.

تو حتما آمده بودی برای رفتن. همه ما می‌آییم برای رفتن. ماندنی درکار نیست و هیچ‌گاه نبوده. این‌بار کسی که می‌رود تویی. من از پشت سر نگاهت می‌کنم تا در آخرین خمِ میدانِ دیدم از چشم‌های من بروی. و برای رفتنت چیزی می‌نویسم. برای غروبت، چون تو گرچه هنوز در سینه آسمانی، در چشمِ من نیستی و من سوژه توئم، پس تو غروب کرده‌ای.

می‌خواهم از رفتنت بنویسم. تنها درباره تو، جاگرفته در همان تصویر همیشگی. مردی در شب در طولِ کوچه‌ای که از دوطرف، در احاطه سایه‌های دیوگونِ خانه‌های بلند بود، در طول کوچه‌ای طولانی، می‌رفت و رفتنش سر نمی‌آمد. رو برنگردان. چهره‌ای از تو در داستانم نیست. تو انسانی، یک نمونه انسانی برای آنکه من از زبانِ خودم انسان را بیان کنم. تو همه‌ای. همه‌ی مایی که می‌رویم و رفتنمان سر نمی‌آید، و من می‌خواهم این سرنیامدن را بنویسم. 


تی‌ای یکی از درسام نمره یکی از تمرین‌ها رو آپلود کرد با این توضیح: "کسایی که شماره دانشجویی‌شون تو این لیست نیست تمرینشون یا ایراد داشته یا ناقص بوده یا تحویل ندادن."

معنی این حرف توی دانشگاه که ممکنه تمرین‌ها خیلی هم تیپیکال نباشن اینه: به‌جای اینکه خودت روی تک‌تک سوالا کار کنی و احتمالا یکی‌-دوتاشو بلد نباشی، سوالا رو نفری یه دونه بین دوستات تقسیم کن و بعد همه‌تون هر سوال رو از روی کسی که اون سوال بهش محول شده بنویسید. اونم توی وقت ناهار. رو میزوصندلی‌های میان‌طبقه. وقتی دارید قرمه‌سبزی و کوکو می‌خورید و اون وسط راجع به فوتبال و اهمیت کیفیت رابطه عاطفی و اپلای حرف می‌زنید و به حکومت فحش میدید و چندتا تمرین هم کپی می‌کنید.

واقعا درک کردن بعضیا سخته. 


همه زیبایی‌ها زوال‌پذیرند جز آنانی که حتی وقتی درمی‌یابی چرا زیبا هستند، باز هم زیبا می‌مانند. زیبایی چیزی جز نوعی رازآلودگی نیست، نوعی تقدس، نوعی فاصله، نوعی نمود در اوجی گذرنده، مثل جوانی. به‌مجرد برافتادنِ پرده‌ها زیبایی زوال می‌یابد.

زیبایی زوال‌نیابنده، زیبایی پیش‌رونده، آن نوعی از زیبایی که فروتنانه زیباست و همین است که پس از برافتادنِ پرده هم چیزی را از دست نمی‌دهد، چراکه همواره در سکوت، در کنجی منتظرت بوده، بی‌آنکه آمدنت برایش معنایی داشته باشد، نوعی از زیبایی که به‌رخ‌کشیدنی در آن نهفته نیست، تظاهری ندارد، در شبی معمولی تو را شگفت‌زده می‌کند. پرده‌ها برمی‌افتد و او آنجاست. با رازِ زیبای کوچکش. تکیه‌داده بر ردیفِ کتاب‌های کنار دیوار، از پنجره‌ای سرتاسری شب را تماشا می‌کند. این همان زیبایی‌ست که هرگاه به آن بازگردی، هست، اما نگه داشته نمی‌شود. می‌توانی لمسش کنی، هرچند از میان انگشتانت می‌ریزد، اما آنطور نیست که با لمس‌شدن همانطور که زیبایی یک زن لمس می‌شود، تقدسش را از دست بدهد، گرچه تو هرگز آن را نخواهی داشت.

چنین چیزی را، چنین نوعی از زیبایی اتفاقا تفسیرشونده را که می‌تواند جز با شهود هم سروکار داشته باشد، جز در آسمان، و جز در ریاضی، هرگز نخواهی دید.

با عشق، ۲۰سالگی‌ات.


همه زیبایی‌ها زوال‌پذیرند جز آنانی که حتی وقتی درمی‌یابی چرا زیبا هستند، باز هم زیبا می‌مانند. زیبایی چیزی جز نوعی رازآلودگی نیست، نوعی تقدس، نوعی فاصله، نوعی نمود در اوجی گذرنده، مثل جوانی. به‌مجرد برافتادنِ پرده‌ها زیبایی زوال می‌یابد.

زیبایی زوال‌نیابنده، زیبایی پیش‌رونده، آن نوعی از زیبایی که فروتنانه زیباست و همین است که پس از برافتادنِ پرده هم چیزی را از دست نمی‌دهد، چراکه همواره در سکوت، در کنجی منتظرت بوده، بی‌آنکه آمدنت برایش معنایی داشته باشد، نوعی از زیبایی که به‌رخ‌کشیدنی در آن نهفته نیست، تظاهری ندارد، در شبی معمولی تو را شگفت‌زده می‌کند. پرده‌ها برمی‌افتد و او آنجاست. با رازِ زیبای کوچکش. تکیه‌داده بر ردیفِ کتاب‌های کنار دیوار، از پنجره‌ای سرتاسری شب را تماشا می‌کند. این همان زیبایی‌ست که هرگاه به آن بازگردی، هست، اما نگه داشته نمی‌شود. می‌توانی لمسش کنی، هرچند از میان انگشتانت می‌ریزد، اما آنطور نیست که با لمس‌شدن همانطور که زیبایی یک زن لمس می‌شود، تقدسش را از دست بدهد، گرچه تو هرگز آن را نخواهی داشت.

چنین چیزی را، چنین نوعی از زیبایی اتفاقا تفسیرشونده را که می‌تواند جز با شهود هم سروکار داشته باشد، جز در آسمان، و جز در ریاضی، هرگز نخواهی دید.

با عشق، ۲۰سالگی‌ات.


عزیزم، سال‌هایی دور در این شهر مردمی می‌زیستند که سرزمینِ ما را گروگان آرمان‌هایی واهی گرفته بودند. در چشمِ این مردم، اگر می‌خواستی فقط و به‌سادگی زندگی کنی، از مصاحبت دوستانت لذت ببری و ریاضی بخوانی، گناهکار، فاسد و نابخشودنی بودی. آن‌ها، به‌همراهِ سرکده‌هایشان، سال‌های سال کوتاه‌ترین لمحه‌های زیستن‌های ساده را شکنجه کردند تا رهسپار فتوح جهانی شوند. آن‌ها، بی‌آنکه بدانند قدرت و تقدس با هم جمع نمی‌شوند، خیال می‌کردند "قدرت" آن‌ها از معادلات کثیفی که حفظ قدرت آن‌ها را ایجاب می‌کند، به دور است. آن‌ها سال‌های سال ما را کشتند، به گلوله بستند، و عده‌ای از ما را آنچنان در تنگنا و خفقان قرار دادند، که با چشم‌های خون‌بار ناگزیر به ترک شهرمان شدیم.

اما چیزی که آن‌ها قادر به دیدنش نبودند، زمزمه‌های ما در خفقان بود، آوازهایی که با کینه و نفرت، عشق و هیجان، سال‌ها، سال‌ها، سال‌ها در ذهنمان خوانده بودیم. خُرده‌آوازهایی که در خاطرات جمعی ما حک شده بود و دست هیچ جلادی به آن‌ها نمی‌رسید. 

عزیزم؛ حیف شد که جهنمی وجود ندارد. اما مهم این است که، ما در نهایت آن‌ها را کشتیم. آن‌ها زندگی را ازدست دادند، همانطور که پیشتر از آن محروم بودند.

عزیزم؛ دژخیم رفتنی‌ست. در گَرداگَردِ هیچ نبردی، هیچ‌گاه، هیچوقت، زورِ هیچ دژخیمی به قوتِ زیستن ساده‌ی ما، به عشق‌ها و شمع‌های کوچک ما، به زمزمه‌های آرام ما در مصاحبت‌های یواشکی، نچربیده. عزیزم؛ شعرها باطل‌اند، همیشه بوده‌اند. کثیف‌ترینِ چیزها را می‌توان به شعر سرود و گوش‌ها را وادار کرد اعتراف کنند آن کثافت زیباست. اما آنچه ما داریم، آنچه همیشه داشته‌ایم، آنچه نمی‌توانند از ما بگیرند، آنچه نمی‌توانند با شاعرانِ دریوزه خریدنی جعلش کنند چون هرگز بویی از آن نبرده‌اند، زندگی‌ست. 

عزیزم؛ رسالتِ ما زیستن است. شاد؛ و به‌تمامی.


شنیدن

مهدی امروز دوتا امتحان پشتِ سر هم داشت. «نظریه زبان‌ها و ماشین‌ها» و «os». این‌ها را نمی‌نویسم چون جزئیات مهم است. این‌ها جزئیات مهمی نیست. اما لازم است وقتی این‌ها را بعدها دوباره می‌خوانم بدانم که خیلی خسته بود. یک‌ساعتِ تمام صبر کرد که از خانه برسم جایی اطراف دانشگاه. هوا بیش‌ازاندازه سرد بود. سه‌لا لباس پوشیده بودم، دست‌هایش توی جیبش بود، خسته، به من که رسید خندید. دست دادیم. رفتیم سمتِ یک کافه. گفتم «کافه‌ها مگه الان بازه؟». فکر می‌کردم حالا که همه‌چیز تعطیل است لابد توهم توطئه اجازه نمی‌دهد بگذارند مردم جایی بنشینند و صحبت کنند. خندیدیم. مای به‌شدت استرسی. مای به‌شدت منزوی (من کمتر). مای به‌شدت بدبین. به وضعیت. به قطعی اینترنت. به آقای «اسمشو نبر». به آقای «یواش‌تر». به ج.ا. اما هیچ‌چیز خنده‌داری نبود. بعدِ دوسال می‌فهمم مضطرب بود. او هم حتما می‌فهمد گرچه دلتنگی یک هفته ندیدنش در آن لحظات بر همه‌چیز غالب بود آنقدر که مجبورش کردم خسته و له دانشگاه بماند تا خودم را برسانم، اما مضطربم. دیکشنری آنلاینم قطع شده. هیچ کتابی نمی‌توانم دانلود کنم. تمرین‌هایم بدون اینترنت روی هوا مانده. از یکی از آدم‌های مشترکمان صحبت می‌کردیم که با نزدیک شدن به ددلاین اپلیکیشن فرستادن برای دانشگاه‌ها، چه اضطرابی تحمل می‌کند. و به همه این‌ها می‌خندیدیم.

مهدی معتقد است من همیشه قضایا را به‌سرعت عاطفی می‌کنم. یا فرایندهای ذهنی‌ام اغراق‌آمیزند. اغراق‌آمیز می‌ترسم، عصبی می‌شوم، یا عشق می‌ورزم. مدام دنبال فرصت می‌گشتم وسطِ شوخی‌های بی‌مزه‌مان جایی پیدا کنم و خیره شوم به چشم‌هاش، بپرسم اگر روزی آب از سرم بگذرد حاضر است با من «فرار» کند؟ دیشب پرسیده بودم اما می‌خواستم باز هم بپرسم. حاضری اعتقادت به ماندن و ساختن را زیر پا بگذاری و با من بیایی جایی که باید با ماهی دوهزاردلار فاند زندگی بگذرانیم و مدام نگران باشیم و غربت تحمل کنیم و با افکار خودآزارانه روزی هزاربار فکر کنیم نکند به آن پیرمردی که صبح‌ها التماس می‌کند از او رومه بخریم خیانت کرده‌ایم که رفته‌ایم. زرنگ ما دو نفر او بوده. او آقای مهندس بوده اما من فقط خانوم علوم‌پایه بوده‌ام. رتبه صد او بوده و من رتبه «نپرس، رتبه کنکور خصوصیه». اما همیشه کسی که حرف از رفتن زده من بوده‌ام. «باهام میای اونور دنیا؟ به خاطر من میای جایی که هرروز توش احساس می‌کنی به هویت خودت خیانت کردی؟». «از هرکی برای تافل زبان می‌خونه متنفرم.» یادم می‌افتد. «وقتی میری یعنی حاضر نیستی با عزیزانت رنج بکشی.» دوباره به یاد آوردم. «ما اینجا فایده داریم.» دوباره. «اینجا واقعا افتضاحه، اما من اینجا معنا پیدا می‌کنم.» باز هم.

«به خاطر من میای جایی که بهت یک عمر حس خیانت‌کار بودن میده؟»

«می‌خوام بدونم، اگه شرایط خیلی بد شد، بین اینجا موندن و من، کدومو انتخاب می‌کنی؟»

«تو رو.»

من را. من را. من را. وسط گریه می‌خندم. حتی عاشقانه‌هایمان هم شبیه فیلم‌فارسی‌ست. فکر می‌کنم شاید ما اصلا در فیلم‌فارسی زندگی می‌کنیم که چیزی جز فیلم‌فارسی هم نمی‌سازیم. برای بار هزارم یادِ post mortem پابلو لارائین می‌افتم. فکر کنم اسم کارگردانش همین بود. اینترنت ندارم که چک کنم. عاشقانه‌ای وسطِ کودتای شیلی.

می‌روم جلوی آینه. به چشم‌های سرخِ خودم خیره می‌شوم. «به خاطر من میای جایی که بهت یک عمر حس خیانت‌کار بودن میده؟»

پ.ن: ازت متنفرم. روزی که بمیری میام توی خیابون و می‌رقصم. قول میدم. هرچندنفری که توی خیابون بود. حتی اگر انداختنم توی ماشین‌های گشت ارشاد، لحظه‌ای که خبر مرگت رو بشنوم، از هر فضای بسته‌ای که توشم میام بیرون، و می‌رقصم. تا وقتی که حس کنم چقدر رقت‌انگیزم. تا وقتی دلم به حالِ خودم بسوزه و بتونم از خودم بپرسم «چیکار کرد با زندگی‌ت که اینجوری حالت خرابه؟» تا وقتی مطمئن شم حالا که رفتی به درک، باز هم می‌تونم انتقاممو از کثافتی که برامون ساختی بگیرم.

پ.ن دو: بهش قول داده بودم قبل تموم شدن ترم کتابایی که تازه خریدم رو نخونم. اما «پژوهش‌های فلسفی» از ویتگنشتاین عزیزم، تموم شد. نسبتش با ریاضی، و اینکه به‌طور جدی به بعضی از موضوعاتی که بیان کرده بود فکر کرده بودم، هیجان‌زده‌م کرد. کم پیش میاد کتابی رو دوباره بخونم. اما حتما این جزئشونه. دوباره، بلکه سه‌باره. یا بیشتر. علاقمندم یه یادداشت هم درباره‌ش بنویسم.


بزرگ‌ترین رسالت روشنفکر در معنای حقیقی آن (و نه در معنای آن واژه مستعمل که بی سیگارش فکر کردن نمی‌تواند) این است که حماقت عامه را تماشا کند و باز رغبت داشته باشد که راه خود را ادامه دهد؛ مخصوصا در آن دوره‌های بسیار طاقت‌فرسا، که حماقت هم پا دارد هم خیابان، هم اشک، هم زبان. و عقل پابُریده‌ی دست‌بُریده‌ی زبان‌بُریده‌ی مهجورِ زندانی‌ست. و اینجا حتی کارِ روشنفکر دشوارتر می‌شود: نماندن در رکاب توده سیاه‌روح متراکمِ خیابان، تا به خود مغرور شود و فقط آنقدر بیندیشد که جبرانِ حدودِ حماقت عوام باشد. روشنفکر همواره باید فراتر برود، چراکه حماقت قابلیت این را دارد، که بسیار پروار شود. 

اگر اندیشه‌ای اینچنین در ذهن ما هست که ابتدا به فریادِ خودمان، و بعد به فریادِ شب‌های تنهای بچه‌ای که بیست‌سال بعد بیست‌ساله است، برسیم، باید خیره به این مردم احمق، مستقیم، نگاه کنیم، عواطفشان که عقل‌هایشان را تحقیر کرده، به‌دقت وارسی کنیم، و هنوز یارای رفتن به راه خودمان را داشته باشیم. باید تاب آورد دوستان؛ باید برای آن نقطه درخشان تاریخی که عقل بالاخره غلبه خواهد کرد، تاب بیاوریم.

از مفاهیم اساسی نظام مفهومی نیچه، نیروست. و مشخصه نیرو دو چیز است: کمیت و ماهیت. و ماهیت نیرو تنها می‌تواند کنش‌گر باشد، و واکنش‌گر. نهایتا آنچه تعیین‌کننده است ماهیت نیروست. کمیت نیرو چیزی‌ست که در کشاکش نیروها پیدا و گم می‌شود، مسئله این است که نیروی کنش‌گر باشی. و کنش‌گر بودن، در این مقطع تاریخی، چیزی جز تن ندادن به نفرت از این عوام کالانعام نیست. چیزی جز پاسخی به نفرت آن‌ها نبودن، نیست. چیزی جز بی‌کینه، سربه‌زیر و آرام، به راه خود در این شب تاریک رفتن، نیست.


یه چیزی قبلا نوشته بودم؛ اینجا بذارم باشه.

 

از کتاب connectography، پاراگ خانا.
در دنیایی که مرزهای ی، که در اون تنها دولت‌مردها قدرتمند و تعیین‌کننده هستند، کم‌کم درحالِ فروپاشیه، و به‌جای اون مرزهایی براساس قانونِ اولیه و ساده‌ی عرضه و تقاضا درحالِ شکل‌گیریه، درهای تمام دنیا به روی ما بسته‌ست. قانون عرضه و تقاضا اجازه میده در بدترین حالت عنان زندگیِ فقیرترین افراد که هیچ حق انتخابی برای شغل یا نحوه زندگی‌شون ندارن، به دست آدم‌هایی بیفته که می‌خوان سودِ خودشونو حداکثر کنند، اما قوانین حداکثرکردنِ سود، واضح و تعریف‌شده‌ست، و علاوه بر اون، زمین بازی تاجر و تولیدکننده بسیار کوچک‌تره از زمینِ بازی یک "دولت‌مرد". حتی اگه فردی باشی که به‌واسطه پیشینه خانوادگی‌ت هیچ سواد و توانایی خاصی نداشته باشی، و فقط یه کارگر باشی، تمام هزینه بیرون اومدن از زمینِ بازی یه تاجر، و ورود به زمینِ بازی یه تاجرِ دیگه، چندماه بیکاریه. اما مسئله مهم دقیقا اینه، که تو می‌تونی زمین بازی‌تو تغییر بدی! زمین‌های بازی متعددی وجود دارند که از تو نمی‌پرسند چی هستی و کی هستی و از کجا اومدی، می‌پرسند چی بلدی. کاری به زندگی‌ت ندارن، نفوذشون روی زندگی‌ت به‌شدت محدودتر از دولت و حکومته، و عملا نمی‌تونن براساس اوهام ذهنی خودشون، قوانین خودساخته‌شون، و آرمان‌های متوهمانه، تصمیم بگیرند، چون هدفشون حداکثرکردنِ سوده و برای هر تصمیم‌گیری حداقل ۲-۳نفر متخصص به‌صورتِ جزئی دخیل میشن.
بنابراین مهم‌ترین سودِ قضیه، تعدد زمین‌های بازیه، که خودش دوتا پیامد داره: انتخاب‌های بیشتر برای شما، و اعمال نفوذ و تعیین‌کنندگی خیلی‌خیلی کمترِ صاحبانِ کار و سرمایه، بر زندگی شما، نسبت به دولت‌مردان. 
و دیگری، داشتنِ دنیای معقول‌تریه که جبرها توش کم‌رنگ‌تر شدن، جبری مثل اینکه کجا به دنیا اومدی، چه دینی داری و پدرومادرت کی‌ان. توی این دنیا لازم نیست پس‌انداخته یک مقام حکومتی باشی، توانایی‌هات نشون میدن کی هستی که از این نظر قریب‌به‌اتفاق این پس‌انداخته‌ها از میدون خارج میشن.
و آخری‌ش هم اینه که، مشخصا می‌دونی صاحبان سرمایه بر چه اساسی دارن کار x رو انجام میدن. چراکه قوانین حداکثر کردنِ سود مشخصه، و، چون تمام عناصر زمین بازی توی سود و ضرر هم به‌طورِ درونی شریکن، (شکست‌خوردنِ شرکتِ مونتاژ قطعات کامپیوتر، شرکتِ تولیدِ سی‌پی‌یو رو به شکست نزدیک می‌کنه؛ به این میگن ارتباط درونی‌شده سود و زیان‌ها، چون مستقیما، و داخلِ این سازمان‌دهی، روی هم تاثیر می‌ذارن) تصمیمات کاملا راهبردی و در جهتِ حداکثرکردنِ سوده، و این یعنی، بسیاری از تصمیماتِ احمقانه‌ای رو که هدفش خط‌ونشون‌کشیدن برای دنیا و اعمال زور و قدرته، نخواهیم دید.

درحالیکه دنیا درحالِ تبدیل به چنین جاییه، و مرزهای سال‌های پیشِ رو، مرزهای supply and demand هستند، ما اینجا گیر احمق‌هایی افتادیم که دقیقا برای یگانه‌سازی زمین بازی که تنها فاکتورِ تعیین‌کننده‌ش "دلبخواه"بودنِ اعمال از چشمِ بتِ بزرگ و دایره اوست، دور ما رو روزبه‌روز بیشتر خط می‌کشن.
چیز ارزشمندی به دنیا ارائه نمی‌کنیم، نه علم، نه لباس، نه صنعت. یه فرش ایرانی و "سفران" کل سودِ ما برای دنیاست، با کلی آدم احمق که هرروز یه‌جای دنیا رو تهدید به انتقام‌جویی و نابودی می‌کنند. 
به‌زودی ایران به‌طورِ کلی از معادلاتِ جهان حذف میشه. پس‌انداخته‌های آقایان که فرار می‌کنند به خونه‌هاشون در بورلی هی، ما می‌مونیم و یه کشور ویرونه که نگاهِ پیرمردِ خمیده رومه‌فروشی که هرروز تو متروهاش می‌بینیم، اسیرمون کرده.


می‌خواستم طبق پستِ قبل بیشتر اینجا چیزی ننویسم، و بعد از این هم احتمالا نخواهم نوشت. اما امشب که چشم‌های مبهوتِ اشک‌بارمان، کم‌کم این فاجعه محال را باور می‌کند، بگذارید دانه‌ای در قلب‌هایِ همگی شما بنهم، دانه‌ای که خبر می‌دهد این ریشه‌ها قلب خون‌خوار دژخیم را خواهد شکافت. دیر، اما حتمی. تا آن روز، باید با تمام قوا به قدرت قلب‌ها و دست‌ها و چهره‌هامان بیفزاییم، ساکت بمانیم و نگذاریم دسیسه‌های پیرمردهای کثیف، از زیستن بازمان بدارد، چراکه مغز مُرده‌ها قوّتِ نیشِ اژدهایانِ ناپدید دوش آن پیرمرد خواهد شد.

فرو می‌روم به شب، تاریکی، سکوت؛ تا خودم، و تنها خودم، و تنها خودم؛ تا خودم شاهد بازگشتن‌ خودم باشم. بزرگ‌ترینِ بازگشت‌ها هرگز وجودشان را مدیونِ هیچ تماشاگری نیستند.

پ.ن: اندیشه‌ای [نفرتی] که در سر داریم چنان روحی است و ما را آرام نمی‌گذارد مگر آن‌که جسمی بدان ببخشیم و آن را به ظهوری محسوس بدل کنیم. تفکر [نفرت] در پی عمل است؛ و کلمه در پی گوشت شدن. 
-هاینریش هاینه- 

علی ‌ای، ۱۳ تیر ۱۳۷۰: 
هواپیمای مسافربری را با قریب ۳۰۰ مسافر ساقط می‌کنید بعد می‌گویید اشتباه کردیم؟ غلط کردید اشتباه کردید. اشتباه کردیم یعنی چه؟


پول چندان چیز جذابی برایم نبوده. همین‌که خانه‌ای ساده و پرنور داشته باشم و هرچندوقت‌یک‌بار بتوانم لباس ساده‌ای بخرم و کتابی، برایم کافی به نظر می‌رسیده، که البته در مملکت بی‌صاحب ما همین هم بسیار به نظر می‌رسد. بنابراین نمی‌توانم بگویم وقتی پدرم من را برای برداشتن چادر و کتاب‌هام، از معادلات مالی‌اش کنار گذاشت، چندان سخت بر من گذشت. علاقه‌ای نداشته‌ام با پسرهای آن دوستانی که من را در ضیافت‌های سازمانی دیده بودند و دلباخته شال بستن لبنانی‌ام، و استقلال اظهار نظرهایم که حتی در چارچوب تمامیت‌خواه مذهب تازه و برّنده بود، شده بودند، وصلت کنم و با پول پدرهایشان پلاس پالادیوم باشم. مادرم را از نظر اجتماعی و ی احمق می‌دانم؛ همانطور که خیلی‌های دیگر را. و نترسیده‌ام از اینکه هزارهزار وصله خودنخبه‌پندار و خودشیفته به من بچسبانند. بنابراین نمی‌توانم ادعا کنم وقتی می‌بینم مادرم هنوز عکس خاصی از من که شالم را به شکل خاصی بسته‌ام، می‌بیند، یا هنوز خاطرات اوقات خاصی از زندگی‌ام را مرور می‌کند و لحنش، لحن حسرت و غم است، چندان برایم اهمیت دارد. اینکه با اینهمه درس شروع کرده‌ام حدیث نفس نوشتن، دل‌گرفتگی از نزدیکانی‌ست که پیش از این باور داشتم تغییرات من را آگاهانه تماشا می‌کنند، اما حالا حتی همان‌ها، همان‌ها که بعضا من خودم حرف‌زدن یادشان داده بودم، به من برچسب بی‌عقل و هیجان‌زده می‌چسبانند، مستقیم و غیرمستقیم.

شادی‌ام از این است که همواره مثال کوچکی از استقلال ذهن هستم. عادت به خواندنِ هیچ تحلیلی قبل از نتیجه‌گیری شخصی از اطلاعاتِ خام نداشته‌ام. عادت به پیروی از هیچکس نداشته‌ام و آدم‌ها برایم همواره جایگاه معمولی بودنشان را حفظ کرده‌اند، همانطور که خودم برای خودم معمولی هستم و به‌حدی با دقت درونیاتم را بررسی کرده‌ام، که ساده‌انگارانه در دامِ رفتارهای بیرونی کسی نیفتم. شب‌هایی که هرکدامِ همین دوستان مشغول مهمانی‌ و عیش‌ونوش تا دم صبح بوده‌اند من خودم را شکافته‌ام، هزارباره، ده‌هزارباره. رنجِ این خراشیدن و این شکافتن برای کسی که چندان باهوش هم نیست آنچنان ویران‌گر بوده که هرگز از یادش نبرم. همین دوستانی که حالا در دانشگاه میانِ آن‌ها هستم و گاهی سمت من می‌آیند تا چیزی درباره وضعیت از زیر زبانم بکشند و بعد پوزخندن به حرف‌های بعضا دور از ذهنم، دور می‌شوند، وقتی مشغولِ کسبِ رتبه‌های خوش سروشکل کنکور بودند، من شب‌های سختی را بدون هیچ همراهی، بدون هیچ راهنمایی، با فکرهایی صبح می‌کردم که هر کدامش برای ویران کردنِ یک لشکر آدم کافی‌ست. امروز می‌توانم اینجا بایستم و ادعا کنم همه شما چیزی برای ارائه به من ندارید. من مطهری شما را خوانده‌ام، من خودم صفایی‌حائری‌خواندن را یاد شما داده‌ام که امروز با یک دونقطه و پرانتز، آن سخنرانی‌اش را که محبوب من بوده در واتسپ برایم بفرستید که معنایش این است که «دیدی تو هم از راه به در شدی و همان خاری در پای علی شدی که دستش بندِ درآوردنت شد؟» و من هم لبخندی بزنم و از چت بیرون بیایم. چه چیزی دارید که به من ارائه کنید دوستان؟ من خودم مگر کسی نبودم که همه این‌ها را، این شکل فکرکردن را، این روش استدلال را که از کوچک‌ترین روزنه‌های بیهودگیِ قطعی انسانی ورود می‌کند و ناگهان فردِ روبرو را مبهوتِ امکاناتی از دین که تابه‌حال نمی‌شناخته گیر می‌اندازد، همه این‌ها مگر در آن گروه خاص من نبود؟ پس چرا برگذشتنم از اندیشه‌هایتان را باور نمی‌کنید؟ من یارِ آن روزهای شما هستم، حالا در جبهه مقابل، در جبهه زیستنِ بیهوده با عشقی کوچک و اشتیاقی که از پسِ تصور غریو پیروزی پس از فتح جهانی برنخاسته، بلکه انسانی‌ست، و به همان اندازه آسیب‌پذیر، و به همان اندازه کوچک. چرا باور نمی‌کنید؟ چرا نمی‌خواهید بدانید من خودم خواسته‌ام باور کنم آدمی جرقه کوچکی‌ست، درخشش کوچکی در آسمانِ شب که برای لحظه پیدا می‌شود و لحظه‌ای بعد می‌سوزد؟

من، من، من؛ همان من، دیگر نمی‌خواهم برای چیزی بجنگم. همان من که حتی امروز اجازه نمی‌دهد اندیشمندی که رگه‌های نازکی از اندیشه‌هایش شکل جهان را تغییر داده، بر ذهنش سلطه بیابد، همان کسی که بی‌استعدادی خودش و هوش متوسط خودش را پذیرفته و با زجر، با زجری که شمایان قادر به تحمل لحظه‌ای از آن نیستید، خودش را لهیده و دمِ مرگ از زیر سلطه عاقلانه‌ترین و شعرگونه‌ترین کلماتی که از خودِ نبوغ تراوش شده بیرون کشیده، من همانم، و تن داده‌ام به این زندگی بیهوده، به این زندگی کوچک، به این زندگی بی‌قهرمان، و بادِ هیچ فتحی در سرم نیست، و مدت‌هاست جولیا پطرس نشنیده‌ام و مدت‌هاست حتی صدای صفایی‌حائری را، آن صدای سحرآمیز را، آن صدای ماندگار ابدی را از ذهنم بیرون کشیده‌ام و امروز اینجا ایستاده‌ام و هیچ تمایلی به جهانی که شما در آن زندگی می‌کنید در من نمانده، و امیدوارم بدانید بودن در اینجایی که من هستم، از یک ذاتاترسو، از یک ذاتااحساساتی، چقدر بعید است، امیدوارم به آن اشتیاقِ زندگی‌بخشی که امروز هنگام تماشای جمعیت در دل‌هایتان بیدار شد نگاه کنید و بدانید من بی چنین اشتیاقی توانسته‌ام زنده بمانم، بی دست یازیدن به چنین اشتیاقی توانسته‌ام بیندیشم، امیدوارم همه این‌ها را بدانید، چون دانستنش لازم است برای اینکه باور کنید من آن کسی نیستم که خدایتان بر قلبش مُهر کوبیده و او را روانه قعرترینِ جهنم‌ها کرده؛ من خودم، خودم، من خودم خواسته‌ام اینجا باشم. پس دست از هدایتِ من بکشید. من را تمام کنید. من را ببندید.

امروز جمعیت را تماشا می‌کردم و یک احساس رهایی بر من حاکم بود. ناگهان بعد از مدت‌ها دست‌وپازدن دانستم من به اینجا، به این مردم، و به این لحظه از تاریخِ این سرزمین، که طولانی‌تر از تمام عمر من خواهد بود، متعلق نیستم. ناگهان دانستم باید بروم. ناگهان دانستم اینجا وطن من نیست. اگرچه دیگر شعری اینچنین نخواهم داشت که زمزمه کنم، اگرچه وطنی نخواهد بود برای ساختن، «با خشت جان خویش»، «با استخوان خویش»، اما چه می‌شود کرد، چراکه ما آدم‌های کوچکی هستیم و جهان هیچ اهمیتی نمی‌دهد اگر یک آدمِ کوچک در جای اشتباهی از دنیا متولد شود، که حالا شده. شاید حقیقت آن است که سهراب شهید ثالث هنگامِ مهاجرت به آلمان گفت، وطن جایی‌ست که در آن بشود آنطور که می‌خواهی زندگی کنی. من، در میانِ مردمی که علاقمندند همیشه چیزی برای معتقدبودن به آن دست‌وپا کنند، مردمی که آنقدر عشق را به رسمیت شناخته‌اند که عقلِ مشترکِ تاریخ، عقل مشترکِ انسانی را، عقلِ «اغیار» تلقی می‌کنند، هیچ جایی ندارم، بلکه یک وصله ناجورم که اسبابِ عقده‌گشایی‌شان را فراهم می‌کنم.

دوست داشتم یک روز کنارِ جمع بزرگی زمزمه می‌کردم:

دوباره می‌سازمت وطن

اگرچه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می‌زنم

اگرچه با استخوان خویش

و واقعا می‌خواستم جان و استخوانم را ببخشم، نه برای اینکه خودم را با آرمانی اینچنینی فریب بدهم، بلکه چون نگرانِ شب‌بیداری‌های کسی دیگر در سال‌هایی دیگر و تاریخی دیگر بوده‌ام.

نخواهم توانست و گلایه‌ای ندارم. اینجا وطن شماست تا با هرآنچه صحیح می‌دانید برپایش کنید. من، گرچه کوچک و فاقد هر استعداد خاصی، تکه‌خاک کوچکی از وطنم که بنا بود بدن بی‌جانم در آن آرام بگیرد، به شما تسلیم می‌کنم؛ اینجا جای من نبود، و اگر شما اینطور دوستش دارید، تلاش برای تغییرش خطاست.

کسی به اندازه من با دل کندن آشنا نیست؛ این هم آخرین دستی که به یاد آن رفاقت‌ها برای شما بازی می‌کنم. منم، آن کسی که باید برود شاید چون همیشه، بیشتر از همه شما، رفتن را بلد بوده.

پ.ن: یا در ادبیات قدیمی خودمان، چه می‌گفتیم به این آدم‌ها؟ آهان. عافیت‌طلب.


آنچه ما از سر گذرانده‌ایم چیزی برای گفتن، چیزی برای هر بروزی، ابدا باقی نمی‌گذارد. پیرمرد ماربه‌دوش، مگر خوابِ رستاخیزِ ما را از آسمان‌های نفرین‌شده ببیند؛ چراکه ما، نشانی نمی‌دهیم که "ما"ییم. چراکه هر بروزی بیشتر بی‌معناست. چراکه آشویتس ناگفتنی‌ست، مثل ما.

نمی‌گوییم، اما بیداریم. صدایی از ما شنیده نمی‌شود، اما هستیم. آموخته‌ایم برای گذر از قهوه‌خوری‌های سانتی‌مانتال‌ها، و قهوه‌ای‌خورهای کهنه‌‌‌باربردارِ همه قرن‌های تاریخ‌مصرف‌گذشته، تنها می‌توان در سکوت تماشا کرد، و در گوشه‌های نمناک درد و بیدارمانی، دست از روییدن برنداشت. آن پیرمرد ماربه‌دوش، رستاخیز ما را، تا روز موعود، جز به خواب‌های ملهم از توهم‌های آسمانی نخواهد دید؛ اما، قسم به همه آرزوهایی که کشتید، او، از خواب‌های نحسش، در روز رستاخیزِ ما برخواهدخواست. رستاخیز مایی که چه روزهایی دیدیم و نمُردیم، چه روزهایی دیدیم و تاب آوردیم، رستاخیزِ ما، مای کوچک، همین چندنفری که مغزهاشان هنوز خوراک مارهای دوشِ پیرمردِ ماربه‌دوش، نشده. 

بایستید و تماشا کنید؛ روییدن ما، رستاخیز ما، زیباست. آنقدر که چشم‌ها را وادار می‌کند تا ابد از یاد ببرند، شما تا چه اندازه، کثیف و، تاریک و، زشت بودید.

پ.ن: مرور.


هنوز دارم می‌گردم یه سرویس خارجی خوب پیدا کنم و نتونستم. توی همه‌شون (تبعا) برای استفاده کامل از قابلیت‌هاشون باید پریمیوم خرید، و به دلار، و مثلا سالی پنجاه‌تا، که برای من که هدف خاصی از بلاگینگ ندارم خیلی به‌صرفه نیست. جان الیور توی یکی از برنامه‌هاش درباره خودکامه‌های جهان صحبت می‌کنه، و بعدش می‌خواد نتیجه بگیره که ترامپ نمونه یک خودکامه‌ست. البته اشاره می‌کنه، که قوانین آمریکا اونقدری محافظ دموکراسی هست که یک نفر نتونه دموکراسی رو از بین ببره، ولی مجموعا ترامپ خودکامه‌ست. تو نسخه رایگان و کوتاه‌شده برنامه‌ش که تو اکانت خود برنامه تو یوتیوب هست، حرفی از ایران نمی‌زنه، نمی‌دونم کلا می‌زنه یا نه. ولی احتمالا چون به ترامپ پریده و ترامپ با ایران علنا سر جنگ داره، شاید حرفی از ایران نزده که مردمِ خوشِ آمریکا خدای ناکرده گیج نشن. به‌هرحال، ایشون هم درد دل ما رو نگفت، آنچه ونزوئلا و فیلیپین و کره شمالی دارند، ایران همه یک‌جا دارد. برای حرف زدن و تو اوین نیفتادن، باید محتاط باشیم و برای زدن حرفامون باید سالی فاکین پنجاه دلار بپردازیم.

حقوق یک دولپر که توی یکی از پرستیجس‌ترین دانشگاه‌های ایران کامپیوتر خونده، ساعتی دو دلاره.

پ.ن: موندن توی ایران باعث تحقیر عزت نفس میشه. چون این‌ها تلاش رو بی‌معنی کردن. اما می‌دونی چیه؟ مگه زندگی چه ارزشی داره اصلا که نخوایم با زهرمار کردنش به خودمون یه چک هم تو صورت این آشغال‌ها زده باشیم؟ می‌مونیم همین‌جا و اگه خودمون زندگی نکردیم، زندگی رو به شما هم کوفت می‌کنیم. می‌مونیم همین‌جا چون اینجا مال ماست. می‌مونیم و حقمونو از حلقومتون می‌کشیم بیرون و استفراغتونو باز به خورد خودتون میدیم. هرزه‌های وروره‌جادوی جوالّق مجیزه‌گو. (رونوشت به زینب کوفت، مجری شبکه زهرمار)

پ.ن دو: صدبارم بشکنم گچ می‌گیرم.

پ.ن سه: جدی نگیر. این حرفا فقط مال وقتیه که خیلی عصبانی‌ام. وگرنه، زندگی من، یه انسانِ آزاد متفکر به اندازه وسع ذهنی خودش، از زندگی کل این مجیزه‌گوها ارزشمندتره. اینجوری هدرش نمیدم. :)


از بین کل دانشگاه‌های تهران، فشل‌ترین و نفهم‌ترین و بی‌ت‌ترین و بیشعورترین کادر تصمیم‌گیری رو پلی‌تکنیک داره‌. خاک‌های عالم بر سرتون.

پ.ن: همون روزایی که می‌دیدیم بسیج پاش از اتاق شما کنده نمی‌شد و دانشگاه شده بود جولان‌گاه قلدرمآب‌های باتوم‌به‌دست بسیجی، همون روزا باید می‌فهمیدیم دیگه هیچ امیدی به عقل شما نیست.

پ.ن دو: دوست عزیز لطف کن اسمت رو بگو. حدس‌های ناگواری به ذهنم میاد وقتی فکر می‌کنم به اینکه کی ممکنه باشی، و این مضاف بر تمام اتفاقات عصبی‌م می‌کنه. اسمتو بگو لطفا. مرسی.

پ.ن سه، ۱۹:۳۰ هفتم اسفند: اعتراض‌هامون نتیجه داد و تا بعد عید تعطیل کردند و به‌جاش احتمالا تا اواسط مرداد دانشگاه و امتحانات برقرار خواهد بود.


چندماه پیش، بعد از یکی-دوماه که زیر آوار کار و درس زاییده بودیم، توی یکی از سردترین شبایی که تهران به خودش دیده بود، رفتیم شام بخوریم. می‌خواستم درحالیکه دارم برای پیتزا ادای ذوق کردن در میارم ازم عکس بگیره، اما گوشی‌ش خاموش شد و دوربین گوشی منم شکسته بود. پیتزا رو بدون مناسبات خوردیم و طبق معمول داشتم شکل غذاخوردنشو (یکی از جذاب‌ترین فرم‌های مهدی) زیرچشمی نگاه می‌کردم. تقریبا داشتم یخ می‌زدم اما دربرابر خونه رفتن مقاومت می‌کردم. بین درخت‌های شبه‌جنگل تو ظلمات راه می‌رفتیم و من درواقع فکر غالب ذهنم این بود که، دیگه زورِ هیچی به این زندگی آشغال نمیرسه.

حتی مهدی، شب، جنگل، پیتزا یا ریاضی.


من اهل فانتزی نیستم، اما فانتزی با حضور تو خوبه. پاهای ما باید از لبه‌های دنیا آویزون می‌بود امشب، و تن کم‌پوشیده‌مون زیر دست سوزِ نرمِ دم‌دمای بهار. اینجا که ما نشستیم تهشه عزیزم. چون دنیای ما رو کسایی ساختن که توی چشمای تنگشون، هنوز، لبه‌های دنیا امتدادِ خط طلوع خورشیده.

کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟ من بدون تو مُردم. من بدون تو توی همین نصفه‌شبای وحشی مُردم.

پ.ن: چیزی که زیاده آدم احمق. من و تو هم روش. چرا ما هنوز مرکز دنیاییم؟

پ.ن دو: به من چه که تو خنگی.

پ.ن سه: ولمون کن بابا. گرفتی ما رو.

پ.ن چهار: خسته‌م. و از همه بیزار. الان فقط دلم می‌خواست همه‌چی تموم میشد میرفت. و همچنان holy motors آقا کاراکس. از اونجا که شب میشه، به بعد. نمی‌دونم این فیلم مقدس انقدر به حالات من شباهت داره، یا من در یکی از خم‌های ذهن مریض خودم دارم تظاهر می‌کنم شبیه‌شم؟ البته من آدم باهوشی نیستم، پس نمی‌تونم بخشی از آفریده‌های یه آدم باهوش باشم. دومی محتمل‌تره. اما فردا. فردا می‌خوام جبر بخونم. گروه‌های جایگشتی. و می‌خوام زنده بمونم. و می‌خوام مدت زیادی در سیاهی بیکران صفحه‌های وب فرو برم برای چندنفر وجود داشته باشم، فقط. انگار برای هیچکس.


ناامیدی اصیل‌ترین احساسِ سال‌های سیاهی‌ست که پیرمردِ ماربه‌دوش برایمان ساخته، اما متفاوت است از باختن. دلم می‌خواست زبانی داشتم که می‌گفتم نباختن، وقتی همه فکر می‌کنند راهی جز آن نمانده، رفتن، سربه‌زیر رفتن و در نیامدن به ژست پیامبری که با کلام‌های حماسی، با شعر، با احساس، دیگران را به جمع‌های بی‌فایده‌ی کوتاه‌مدت می‌خواند، رشد کردن، و به دامنِ بسندگی نیفتادن، زیستن، و فقط زیستن، و به دره فلسفه‌بافی‌های تسکین‌دهنده فرونغلتیدن، دلم می‌خواست زبانی داشتم از تمام این‌ها می‌گفتم، از اشک چشمم و آتش درونم و تکان‌های وحشی پیکر ناآرامم که در چشم مسخره‌گرِ آن‌ها که در دامنه آتشفشان خانه نساخته‌اند، چیزی جز خودزنی نیست.

اما زبانی نیست، و من هم چیزی نمانده بمیرم. یک مرگ معمولی، وقتی به هیچ‌کس، از درد بی‌نهایتِ درونم نگفتم، مبادا از تحمل دردی که می‌توان کیفیتش را به دیگران گفت و وسطِ دایره‌ی شاعران نشست، لذتی نصیبم شود. مبادا از دردکشیدن، از شعر، از همه حماسه‌های لعنتی احمقانه‌ی این جماعت سیاه، از داستان‌ها و قهرمان‌ها، لذتی زیر زبانم باشد. مبادا. مبادا.

این مرگی معمولی‌ست، و من، آن را، ترجیح داده‌ام.


اینکه منِ پراکنده‌جوی نامتمرکز، مجبور باشم تمام روز در خانه بخوانم و شاید چیزی بنویسم و تمرین جبر و ماتریس حل کنم، جهنم است. رفتم کانتکت‌ها را نگاهی انداختم که با کسی گفتگویی شروع کنم، چه ناگهانی همگی به چشمم خیل غریبه‌های بی‌نام‌ونشان آمدند، همان‌ها که در دلگیرترین بعدازظهرهای ممکن، در کافه‌های کوچک گرم محبوبم کنارشان چای عطری بدمزه از گلوی بغض‌آلود فرو داده بودم. 

هیچ گذشته‌ای ندارم. هر صبح که بیدار می‌شوم آدمی جدیدم. لذتی یاداورِ هیچ کسی یا هیچ روزی زیر پوستم نیست تا در مواقع سختی به آن مراجعه کنم. مشکل است، اما شاید بهتر است این انسانِ سست‌استخوان دست از آزمودن چیزها بردارد و تنها به‌سادگی بپذیرد بناست تا ابد به همین منوال، غریبه بماند. نه فقط اینکه جانی نمانده تا خودت را باز برای این و آن آشکار کنی، بلکه حقیقتا پشت پرده خالی‌ست. تو چیزی برای گفتن، چیزی برای آزمودن نداری و این است که همه، تااین‌حد به چشمت غریبه‌اند. تو با خودت غریبه‌ای، پس رها شو از تصور اینکه کدام راه را آزمودی و کدام را نه، چراکه این وجود توست، که از امکان هرگز آشنایی یافتن، خالی‌ست.


شنیدن

این چند روز جایی عزاداری نوشتاری دختری برای پدر مُرده‌اش را می‌خواندم و اشک از اعماق وجودم بالا می‌آمد. قوی‌ترین احساسِ آن لحظه‌ام، نه ابداً دلسوزی برای آن دختر، بلکه حسرت بود چراکه روزی در زندگی‌ام نبوده که به یادم نیامده باشد، من برای این مرد حتی عزاداری نمی‌توانم بکنم. پیشتر اینجا نوشته بودم در مناسبتی کاملا بالعکس با مادر و مخصوصا برادرم، که بی‌پروا هرچه می‌خواهند به او می‌گویند، من ابدا در حضور او حتی با دیگران هم حرفی نمی‌زنم، اما او گویا بیش از همه می‌خواهد من را به واکنش وادار کند و چون من هربار در برابر سخیف‌ترین اتهام‌ها و پااندازی‌ها سکوت می‌کنم، او عصبانی‌تر می‌شود. از پس دیوارهای اتاق‌ها، موج نفرت من و او از یکدیگر است که از هر مانعی می‌گذرد و ما را متوجه هم می‌کند، یا شاید این تنها نشان‌دهنده یک عقده عمیق فراموش‌نشدنی‌ست، یا نه یک عقده، بلکه یک چاه عمیق تاریک که فریاد زدن درون آن حتی ضعیف‌ترینِ انعکاس‌ها را طیّ عمق خودش، از بین می‌برد.

در خانواده‌ای مثل ما، در آن جمع‌هایی که ما مدت‌هاست ترکشان کرده‌ایم، استحکام خانواده بر ارزش آن خانواده در چشم‌ها می‌افزاید. گویی نوعی تن دادن به چارچوب، نوعی تن دادن به طبقه‌بندی در یک جامعه کوچک‌تر، نوعی تن دادن به نظم فعلی جامعه سنتی بود، و آن انرژی بی‌حدی که بنا بود صرف عصیان دربرابر طبقه‌بندی و سلسله‌مراتب و چارچوب شود، صرف بالا کشیدن از آن طبقات می‌شد. تلفظ «پدر» با شناسه‌های جمعِ فعل‌هایی که چیزی را به پدر مربوط می‌کرد، این‌ها قوانین نقض‌ناشدنی بودند. «پدر گفتند»، «پدر رفتند»، «پدر آن روز از سفر برگشتند»، و من حتی به‌زحمت می‌توانم این مرد را صدا کنم، درخواست‌های احتمالی‌ام را با واسطه به او می‌رسانم و چندان بدم نمی‌آید سیاهش را تن کنم، فقط امیدوارم قبل از آن خانه وکالت‌نامه‌ای قم را به نام مادرم کرده باشد.

اما، یک چاه عمیق درونم هست، چاهی که آثار محبتِ نداشته از سمتِ اوست. حتی حالا که به خودم جرئت داده‌ام و این سطرها را می‌نویسم از خودم بیزارم که چرا من باید به محبت او محتاج می‌بوده‌ام. هیچ احساسی، هیچ دوست‌داشتنی، از سمت هرکسی هرچقدر مهم، دوام ندارد. لحظه‌ی برق‌آسایی از خوشی‌ست مثل آن اولین لحظه‌ای که می‌فهمی کسی دوستت دارد، و بعد می‌بینی نه نیرویی، نه امکانی، نه قلبی برای پاسخ به آن مانده، آنچنان در آن چاه عمیقِ پوچِ کمبود سقوط می‌کند که گویا هرگز نبوده. حالا که موشکافی می‌کنم، شاید بخشی از لذتی که از محبت‌های علی الف می‌برم، مربوط به این است که کمتر از پنج‌سال تا چهل‌سالگی‌اش مانده و شاید من در توجه او دنبال توجهی پدرانه بوده‌ام، اقتداری سنتی از سمت او که با مهربانی لطیفی ترکیب شده، ترکیبی ظریف، که هیچ‌کدامِ این دو احساس را ناگهانی به وجودت نمی‌ریزد، یا حتی اینکه من در دوره‌ای از زندگی، حس می‌کردم وما باید با مردی ازدواج کنم که ده-دوازده‌سال از خودم بزرگ‌تر باشد، تا بتوانم غرور جنون‌آمیز ارثی‌ام را در لفافه تفاوت سنی بپوشانم و به نوعی تسلط مهربانانه تن بدهم، خواستی کاملا بیمارگونه و خلافِ چهره روزانه‌ام که در کمترمواقعی حالتی کمک‌طلبانه و درخواست‌کننده به خود می‌گیرد.

اما مسئله حالا این است که همه محبت‌ها خوشی‌های لحظه‌ای‌ست. این چاه عمیق‌تر از چیزی‌ست که فکرش را بکنی. مدتی تلاش می‌کردم از آن‌هایی که دوستم دارند چیز بیشتری طلب کنم، چیز بیشتری بیرون بکشم بلکه نشانی از پُرشدن در این چاه ببینم، که نشد. ندیدم. عشق‌ها و خوشی‌های ناشی از عشق‌ها همان لحظه‌های کوتاه بی‌دوام بود، و من در حماقت اوایل جوانی فکر می‌کردم تکرار این لحظاتِ کوتاه دردی از من دوا می‌کند؛ نمی‌کرد. نکرد. اعماق وجودم فقیری‌ست که با مفاهیم دست‌چندم قناعت، با فقدان عشق خو کرده. دوست‌داشته‌شدن‌های کوتاه، لحظه‌های خلأ که کسی می‌گوید دوستت دارم، آن خوشی پوچ آن یک لحظه را می‌گیرم و تظاهر می‌کنم نمی‌دانم که همه‌چیز همان یک لحظه است. برای من که از هرکدام از کتاب‌های مهمم چند فایل کپی‌شده دارم، چندتا استفاده‌نشده از خودکار موردعلاقه‌ام، چند بسته از ورق‌های مورد علاقه‌ام، برای منی که بعد از قطعی اینترنت تا مدتی نمی‌توانستم از آن استفاده کنم چرا که فکر می‌کردم همیشگی نیست و از دست می‌رود، برای منی که ذخیره سیر و پاپریکا و ادویه‌های مورد علاقه‌ام از حدی نباید کمتر شوند، دست کشیدن از تمنا برای یک عشق بزرگ عمیق همیشگی ساده نبود و این به من اجازه نمی‌داد از آخرین غذایی که با آخرین حبه سیر پخته‌ام لذتی نصیبم شود، از همان یک لحظه‌ای که می‌بینم کسی دوستم دارد، که از دوست داشتنم می‌سوزد. تازگی اینطور نیست. لحظه‌ها غنیمتند و من هم قانع. دوستم داری؟ چه لحظه مبارکی، چه سطح وسیعی از خوشی! لحظه بعد دوست‌داشتنت سقوط کرده به اعماق آن چاه بی‌رحم، اما چه خوب که در آن یک لحظه دوستم داشتی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود آهنگ شاد جدید و قدیمی تکنولوژی عشق آنلاین wkefkewfwef Kelly دستگاه پولیش - وبلاگ سلامت کودکان dopogame فروش ،خدمات ومشاوره گیت فروشگاهی