بعد از مدت‌ها چندتا کتاب سفارش داده بودم. قرار بود امروز برایم ارسال شوند که ناگهان پدرم بعد از یک هفته، کلید انداخت توی قفل درِ خانه، و با چهره‌ای برافروخته در چارچوب ظاهر شد. در خانواده‌ای معمولی، این ترس وقتی رخ می‌دهد که منتظرِ رسیدنِ بسته‌ی مواد مخدر باشی، یا چندنفر دوستِ بدمست هم‌جنس و ناهم‌جنس شب را در خانه گذرانده باشند. اما من قرار بود بسته‌ای شامل چندتا کتاب دریافت کنم و وحشت‌زده بودم. آنقدر وحشت‌زده که حتی نمی‌توانستم باور کنم انقدر ترسیده‌ام. نفسم بالا نمی‌آمد، تمام تنم یخ زده بود، می‌لرزیدم، و طبقِ معمولِ همه‌ی واکنش‌های بدنم به وحشت‌زدگی، دچار حالت تهوعی عجیب بودم گویی حالاست که قلب و معده‌ام از دهانم بیرون بریزد. مدام تصاویری از روزهایی در ذهنم مرور می‌شد که پدرم کتاب‌هایم را از کتابخانه بیرون ریخته بود، یا روزهایی که با فریاد من را منحرف و گمراه خوانده بود و تهدید کرده بود که کتاب‌هایم را آتش می‌زند. فقدانِ هویتی که پدرم به‌عنوانِ مهم‌ترین عنصرِ ابتدایی زندگی‌ام باید به من می‌بخشید و نبخشیده بود، آنچه که او باید در من به رسمیت می‌شناخت و نشناخته بود، همه این‌ها در چنددقیقه به من بازگشتند، انگار من همیشه در برزخِ خیالاتِ او می‌زیسته‌ام و از خودم وجودی نداشته‌ام. چند سناریو در ذهنم مرور کردم. بگویم کتابِ درسی‌ست. بگویم لباسِ زیر است. بگویم یک مشت وسایلِ تزیینی برای جشنِ ورودی‌جدیدهای دانشکده‌ست. هرچیزِ دیگری که تمایلی برای دیدنش نداشته باشد. بعد فکر کردم اگر وقتی که مادرم از مدرسه آمده، کتاب‌ها را بیاورند و من ناگزیر، دربرابر او که تنها دارایی‌ام است دروغ بگویم، از هیئت فردِ صادقی که در چشمش بوده‌ام خارج می‌شوم. طبق پیشینه قبلم از سایتِ خریدِ کتاب، می‌دانستم احتمالا زمانِ ارسال را تغییر نمی‌دهند. بااین‌حال نهایتا به‌ پیشنهادِ صبا با آن‌ها تماس گرفتم؛ خواستم کتاب‌ها را چهارشنبه بیاورند با این آرزو که پدرم مثلِ اکثر اوقات خانه نباشد. عجیب بود که همکاری کردند.

در پسِ این ماجرا ناگهان چیزی را متوجه شدم. اینکه از نقشِ قربانی بیرون آمده‌ام. همچنان از فقدان‌هایم درد می‌کشم، همچنان، گرچه فاقدِ گذشته‌ام، ضربه‌هایی در گذشته‌ام که در رابطه با پدرم است به جزئی از تاریخم بدل شده و رخدادِ کوچکی کافی‌ست تا من را به حالِ بدی بیندازد. اما از نقشِ قربانی بیرون آمده‌ام. گاهی احتیاج دارم به کسانی از ترسی که در این خانه تحمل کرده‌ام بگویم، گرچه ممکن است بورژوایی به‌نظر برسد؛ اما دیگر قربانی نیستم. دیگر آن دختربچه نحیف فاقدِ اراده‌ای نیستم که موردِ ظلم واقع شده از سمتِ کسی که می‌باید پناهی برای او می‌بوده و بدل به وحشتی عظیم شده. ترس‌ها با من مانده اما این سایه قربانی‌بودن رفته. حالا فاعلانه از او بیزارم، در پسِ سکوتی که برای آرامش خودم پیشه کرده‌ام بیزاری بزرگی نهفته که از دیوارها رد می‌شود و به او می‌رسد و قلب و مغزش را دردناک می‌کند. متوجه شدم دیگر از خودم نمی‌پرسم چرا در چنین خانواده‌ای متولد شده‌ام. بی‌پول بوده‌ام حال‌آنکه جیب‌های او از انباشتِ پول به پایین مایل شده، و این بی‌پولی بیشتر آزارم نمی‌دهد. وعده‌های غذایی‌ام در دانشگاه، مدل‌های مختلفِ لباسم، تبدیل به کتاب شده‌اند و من حتی متوجه نبوده‌ام دارم بی‌دلیل مسائلی را تحمل می‌کنم که به‌سادگی می‌توانسته‌اند نباشند، اگر حاکمانی تصمیم نمی‌گرفتند لشکری بی‌مغز تربیت کنند تا سرمایه حماقت‌های آن‌ها باشد. هربار که میلی به نوشتن نداشته‌ام و برای رومه‌ای که دوستش نداشته‌ام چیزهایی نوشته‌ام برای پول، هربار که دنبالِ مشغول‌شدن در قامتِ معلم بوده‌ام، این اواخر هرگز به یاد نیاورده‌ام که همه‌چیز می‌توانسته بهتر باشد. که من چقدر سیاه‌بختم. درد کشیده‌ام اما نه در لباسِ یک قربانی. دوره‌ای‌ست که می‌گذرد و منم که می‌مانم.

من برای پدرم هیچ‌گاه فرزند نبوده‌ام. جسمی بوده‌ام تا در من بدمد، بادم کند و راهم بیندازد، شاهدی برای چشمِ دوستان و همکاران، تا بدانند چطور باید «سربازی» برای ایدئولوژی مقدسشان تربیت کنند. وسیله‌ای بودم برای نمایشِ ایدئولوژی. چادرم را که برداشتم حتی نخواست کسی من را ببیند. من چیزی نبودم جز وسیله‌ای برای تحققِ یک منظومه فکری، انسانِ طرازِ حکومتی، روشنفکرِ اسلامی. و بعد ناگهان من به‌لطفِ زندگی شروع کردم به اندیشیدن درباره خودم، درباره آنچه که سال‌ها درونم تحریف شده بود، درباره متقن‌ترینِ افکارم در امن‌ترین گوشه‌های ذهنم، و او ناگهان دید همه آنچه برایش برنامه ریخته بود، از هم می‌پاشد، به‌سرعت و بدون توقف.

برای دیگران ساده است من را محکومِ به تعصب کنند، چراکه زمینه خانوادگی‌ام کاملا مناسب است که یک کینه‌جو تربیت کند تا یک اندیشمند. اما من امروز حتی متوجه شدم که تنفرم از این احمق‌ها، ارتباطش با وضعیت خانوادگی‌ام را ازدست‌داده. دلیلی هم دارد و آن اینکه من بیشتر در نقشِ قربانی افکار و اعمالِ ظالمانه پدرم نیستم. تمام عواملی که پدرم از طریقِ آن‌ها در زندگی‌ام نقشی داشت کمرنگ شده‌اند. پانزدهمِ ماه به بعد جیبم خالی‌ست، دو دست لباس دارم، و هربار مجبورم از نیازهایم صرفِ نظر کنم، اما همه این‌ها برایم اهمیتشان را ازدست‌داده‌اند. تا دیروز حرفِ اولِ چیزی را نگفته بودم که فراهم بود، امروز این است و مهم هم نیست. شانه‌ای بالا می‌اندازم و رد می‌شوم و حالا گیریم که دو دست لباس را هرروز هم پوشیدم. این‌ها مهم‌اند چون من را از سایه خودم بدل به خودم کردند. پدرم ستونی بود که فروریخت و همراه با او همه آنچه که نمادش بود هم فروریخت، اما من همان رام‌نشدنی محکمی بودم که ستون را دوباره ساخت که با تبر خودش شکسته شود. تا دیروز قربانی پدرم بودم، امروز نیستم و این یعنی از اثراتِ او رها شده‌ام، هرآنچه که او خلط کرده بود بیرون کشیدم و بین تنفر از او و تنفر از مسلک او تمایز قائل شدم. قربانی او نیستم و این در مراحلِ بعد به آنجا منتهی می‌شود که قربانی مسلک او هم نیستم؛ و قربانی نبودن یعنی فاعلانه بیزاری‌جُستن. درد می‌کشی، اما قربانی نیستی. عمرت را جایِ تخصص‌ات بر جنگ‌های اجتماعی می‌نهی اما قربانی نیستی. ترجیحاتِ زمانه‌ات را در مرتبه بالاتری از ترجیحاتِ شخصی‌ات قرار می‌دهی، اما قربانی نیستی.

و این معناش این است که روزی بالاخره راه می‌افتی.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : قربانی ,پدرم ,بود، ,نیستم ,بیرون ,متوجه ,قربانی نیستی ,نقشِ قربانی ,تربیت کنند ,ذهنم مرور ,بیرون آمده‌ام ,قربانی بیرون آمده‌ام ,نقشِ قربانی بیرون
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اهل البیت قصر خیال دکتر صدیقه ببران سایت اهنگ چرا دختر ها از عروسک خوششان می آید معرفی انواع نرم افزار های کاربردی mofidfile شکیل شعر عاشقانه