امروز بعدِ دوماه، عجله‌ای بعد دانشگاه، دو ساعتی با محمد رفتم بیرون. کافه‌ها که بسته بودند و من هم روزه بودم اما فضای شهری شاهکارِ تهران جایی برای چنددقیقه نشستن ندارد بی‌آنکه بنا باشد راهی طولانی بروی. نشسته بودیم زیر آفتاب روی یک نیمکت کنار خیابان، محمد سیگار می‌کشید، من فحش می‌دادم که چرا یک سقف نباید «باز» باشد که ما برویم زیر سقف بنشینیم. بعد یک زنِ چادری از جلویمان رد شد، من را احتمالا فقط برای اینکه با پسرِ جوانی گوشه خیابان بی‌آداب نشسته بودم شبیه ‌ها نگاه کرد و زیر لب انگار که خودش هم می‌ترسد گفت ماه رمضونه ها. چندثانیه‌ای طول کشید که نفس عمیقی کشیدم و تربیت خانوادگی‌ام (!) را به خودم یاداور شدم، نه، فاطمه، معلوم است که نباید بلند به یک غریبه وسط خیابان بگویی گه منو نخور. گه خودتو بخور. نفسم را فرو دادم و چون کمی دور شده بود داد کشیدم سرت توی کار خودت باشه. سعی کن همیشه سرت تو کار خودت باشه. برگشت و نگاهم کرد و چیزی گفت که نفهمیدم چه بود و رفت.


واقعا عصبانی بودم. روز قبلش باز یکی از همکلاسی‌های راهنمایی‌ام را که احتمالا به پشتوانه علاقه‌ام به ت (همان هوچی‌گری، در آن سال‌ها! فریاد کشیدن و شعاردادنِ الکی، طوطی‌واری، حماقت، همان که طرف روبرویم هنوز از قاموسش بیرون نکشیده بود) در سال‌های پیشین، تصمیم گرفته بود در اتوبوس با من بحثی شروع کند، دیده بودم؛ چون چیزی در چهره خسته و زار و لب‌های خشکِ ترک‌برداشته‌ام نشان از علاقه به بحث نمی‌داد. گفت که مخالف روزه‌خواری علنی‌ست. گفت که این حرف خداست. گفت که البته مخالف حجاب اجباری‌ست (فرار رو به جلوی جماعت حزبل برای اینکه بگویند چندان هم بیشعور نیستند) اما طرد روزه‌خواری دیگر حرف خداست و زمانه و شرایط نمی‌شناسد (البته نگفت چرا حجاب شرایط و زمانه می‌شناسد و روزه‌خواری نه) و مفهوم آزادی در هر کشوری معنای متفاوتی دارد و مردم ایران از همان اول هم مسلمان بوده‌اند و (امام) خمینی چیزی از نزدِ خودش به ما قالب نکرده و این‌ها همه حرف اسلام است. در پاسخ به اینکه چرا فکر می‌کند اکثریت جامعه اسلامِ او را می‌خواهند، به یک نظرسنجی مستقل (البته وقتی گفتم افکارسنجی‌های ج.ا به نظرم به‌هیچ‌عنوان قابل استناد نیست) استناد کرد که اسمش را هم نمی‌دانست، نظرسنجی خیالی‌اش باید نشان می‌داد که اکثریت مردمِ ایران با زندگی تحت لوای یک حکومتِ اسلامی موافق‌اند.

ناباورانه از اینهمه حماقت، از تکثیر اینهمه رائفی‌پور و حسن‌عباسی ناراحت بودم، با این‌حال، و با بی‌تمایلی، سعی کردم چندتا از مغلطه‌هایش را به او بنمایانم. آن وسط یاداور شد که دارد مغلطه می‌خواند (دانشجوی حقوق شاهد_ بله، خودم هم می‌دانم که چه حماقتی‌ست با دانشجوی شاهد که با پاچه‌خواری راستی‌ها و قربانِ چهره نورانی آقای ایکس رفتن وارد دانشگاه شده بحث کرد) و من هم گفتم چه خوب، پس این را خواندی، بهمان را خواندی، که معلوم شد احتمالا چگونگی مغلطه‌کردن را در پیشگاه استاد بزرگ، رائفی‌پور، تحصیل می‌کند.


و همان روز هم محمد گفته بود که بپّا گذاشته‌اند توی نمازخانه دانشگاهش که کسی آنجا هم نتواند چیزی بخورد.


من با این تزهای مهربانانه‌ی همه با هم دوستیم مخالفم. چه آن زمانی که خودم جزء این دسته بودم، چه حالا که تعفن این دسته و غور در خودم و غور در آنچه انسان باید باشد و شاید غور در مفاهیم زیبایی‌شناسانه، کمی هم حقوق و انسان‌شناسی، من را از این‌ها جدا کرد، همیشه با تزهای همه با هم دوستیم مخالف بودم. آن زمان طرفِ مقابل گرچه انسانی بود که کنارِ من زندگی می‌کرد، ضامنِ سنگ‌اندازی در مسیر رشد(!) کشور بود؛ حالا، گرچه این‌ها کسانی‌اند که ما کنارشان زندگی می‌کنیم، نهایتا، در نقش اجتماعی، متضمن بقای اینچنینیِ این حکومت‌اند.


عصبانی‌ام. خیلی عصبانی‌ام. و بودم.

این عصبانیت باعث شده بود مدام، با حرص به محمد از کینه‌هایم بگویم. از خشمی که بنا کرده بودم نزد خودم نگه دارم و ساکت بپرورانم و ناگهان بیرونش بریزم در حالی که چهره خودم را به آن بخشیده‌ام. حالا آمده‌ام خانه و باز عصبانی‌ام از اینکه گفته‌ام. باز از خودم بیزارم. حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم و وقت و حوصله‌ی یک شرحِ درست‌حسابی از اینکه چرا این حکومت گناهکار و ظالم است، چرا این حکومت ضدانسانی‌ست، چرا این آدم‌ها در بیزاری از زندگی‌اند، ندارم، باز از خودم شاکی‌ام.


نباید بگویم. نباید شماهایی که به حرفم می‌آورید ببینم. باید بیشتر و بیشتر در خودم فرو بروم. بیشتر و بیشتر بدانم کی‌به‌کجاست و من کی‌ام و کجام. باید بیشتر و بیشتر بدانم که در مواجهه با حماقت باید چه کرد، برای آدم‌های ساده چه گفت که بفهمند، دریوزگانِ راضی‌شده به آب‌باریکه‌ای تقلبی از زندگی را، چگونه راضی کرد دست از زیست انگل‌وار خود بردارند و پابه‌پایم تلاش کنند.

باید زبان‌ به دهان بگیری فاطمه.

باید صبر کنی.

باید همچنان رؤیا بپروری. باید بی‌وقفه بخوانی. باید در خواب هم بیندیشی. باید در اعماق قلبت راضی شده باشی به اینکه شاید تو زندگی‌ات را خرج کنی و وقت مرگت چیزی نبینی، اما درخت بالأخره به بزنگاه می‌رسد. مهره آخر بالأخره به بزنگاه می‌رسد. باید در اعماقِ قلبت راضی شده باشی به اینکه نتیجه تمام عمرت پنج‌نفر باشند، سه‌نفر، یک‌نفر، یا شاید هیچ. یا شاید خودت را هم باخته باشی حتی.

هیس.

حتی نباید پسِ ذهنت بخواهی کسی را نتیجه عمرت کنی.

هیس، ساکت فاطمه، هیس.


پ.ن: مدام آدم‌هایی را می‌بینم که فقط فریادشان به هواست. همیشه می‌ترسند. همیشه چنگ کشیده‌اند به آن چیزی که اسمش را گذاشته‌اند زندگی. اسمش را گذاشته‌اند زندگی

پ.ن دو:

هراس من -باری- همه از مُردن در سرزمینی‌ست

که مُزد گورکن

از بهای آزادی آدمی

افزون باشد. /شاملو.

پ.ن سه: بیهوده‌مُردن. بیهوده‌زیستن. بی‌آنکه تنت در رثای آزادی ترانه‌ای خوانده باشد، طعمه گورکن شدن.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

antalyatravel.parsablog.com مراقبت های بهداشتی برای زندگی بهتر درسی بلاگ 4seo آرش موزیک Annie Brent تعمیرخودرودرمحل elmerooz