گیج خوابم. مثل همه شب‌های گذشته. تنها پناه آدمی عاصی و هیجان‌زده مثل من، همیشه خواب است، اما من دیگر نمی‌خواهم آن موجودیت مدرنی باشم که از سرِ ناچاری به چیزی پناه می‌برد، می‌خواهم شب را مثل آنچه که هست به جایی برای پیچ و تاب‌خوردن، برای مُردن و بازگشتن، برای بیقراری مبدل کنم. می‌بینی که کلماتم هنوز دقیق نیستند اما خواهند شد. من محتاجِ ثانیه‌های بی‌شماری‌ام تا دوباره بدانم زبانم چیست و کلمات خودم را پیدا کنم. کلمات تو، کلمات من.

تو من را نمی‌شناسی گرچه نزدیک‌ترین کسم هستی. نمی‌شناسی‌ام و نخواهی‌شناخت تا انتهای این ثانیه‌های بی‌شمار، تا وقتی من زبانِ خودم را پیدا کنم. من از دهانِ هرکسی حرف زده‌ام، من با کلماتِ هرکسی حرف زده‌ام، و این یعنی من هیچ‌چیز مشخصی نیستم. تعین آدمی زبانِ اوست و من تعینی ندارم پس تو من را نخواهی شناخت. و غیر از این، من گذشته‌ای هم ندارم.


گذشته همان حافظه‌ست. حافظه چیزی‌ست که وقتی خوداگاهانه به اعمالِ ناخوداگاهت، از بیرونِ خودت می‌نگری، شکل می‌گیرد. زندگی ناخوداگاه است و اگر بخواهی گذشته‌ای داشته باشی ناچاری روحِ ناخوداگاه زندگی را به کثافت خوداگاهی بیالایی. من جز وقتی رقت‌انگیز بوده‌ام خودم را از بیرون تماشا نکرده‌ام درحالِ زیستن. چرا که من باید در رقت‌انگیزبودنم سوژه خودم باشم، چراکه من در صحنه‌های رقت‌انگیزبودنم با بشر این‌همانم و بشر باید سوژه من باشد، من ناچارم به تحملِ باری که از آن من نیست، من ناچارم جای تمامِ چشم‌های خوابیده بشر را تماشا کنم، بشر را در تمام تعین‌های رقت‌انگیزش، در کوره‌های آدم‌سوزی، در قبرهای زنده‌به‌گوری، در عریانی ‌های افتاده و تنِ پیر وقتی که به اکراه در تنِ دیگری می‌پیچی، چراکه بشر چشم بر تمامِ این‌ها بسته، چراکه بشر فقط وقتِ خوشی خودش را از دور دیده و گذشته‌ای برای خودش دست‌وپاکرده. و این است که حتی از بدبختی خودش خوراکی برای حافظه تدارک دیده و بی‌آنکه در سوژه‌کردنِ بدبختی پی تجربه نابودی، پی دریافتنِ نابودی به‌تمامی، پی تبدیلِ نابودی به شکوه باشد، بدبختی را به خورد حافظه داده.


زیستن ابدا خوداگاه نیست. خاطره و گذشته، نوستالژی و حسرت، همگی کثافت‌اند چون زندگی را به خوداگاهی، به حافظه، آلوده‌اند.
من چشم به روی خودم و تو بسته‌ام. روزهای بدمان را تماشا کرده‌ام. چنگ‌کشیدنمان به چیزها، دهانِ بازِ خودم را در پیاده‌روی‌های شبانه در اتاق دوازده‌متری که فریاد می‌کشد و صدایی ندارد، رگ‌های ورم‌کرده خودم را که به عالمی درودِ مرگ می‌فرستد و صدایی ندارد، خودمان را دیده‌ام وقتی مأیوس نشسته‌ایم کنار هم و حرفی نمی‌زنیم، روزگار آنقدر وحشی شده که جز سکوتِ مرگ بین ما باقی نگذاشته. بیشتر نه عشقی، نه رفاقتی، نه زیستنی. در شبی تاریک‌روشن، نشسته‌ایم کنار همان آب‌نمایی که اکثر اوقات می‌نشینیم، بادی می‌وزد و ما ساکت‌ایم. غمگین و ساکت.


من تلاشی بی‌نظیر کرده‌ام برای اینکه رنج‌های تو را هم مثل رنج‌های خودم، بیرون از تنِ خودم، بی‌آنکه شهوتِ سپردنشان به حافظه را داشته باشم، تماشا کنم. رنج‌های تو را سوژه کنم، تحلیل کنم، بپردازم، بشکافم و وصله کنم، تا نهایتا چیزی برای تجربه داشته باشم. بالاتر گفتم؛ زندگی ناخوداگاه است. گاهی کسی نبوغی برای زیستن دارد. بی‌آنکه سوژه‌ای داشته باشد، بی‌آنکه از رنج‌ها و خوشی‌ها حتی فاصله‌ای بگیرد، بی‌آنکه از دور خودش را تماشا کند، زیستنی تمام دارد. تجربه‌ لحظه‌اش، حاصل تصنع و موشکافی نیست، در لحظه تجربه می‌کند، در لحظه تمام احساسات و عواطف نهان در آن لحظه را در خودش هبوط می‌دهد بی‌آنکه حتی بداند، و به‌تمامی لحظه را به خودش آغشته می‌کند. باقی، جز دو دسته نیستند. دسته اول همان دریوزگان حافظه، بدبخت‌های محتاجِ گذشته. دسته دوم، من. منی که پا روی شهوتِ گذشته‌داشتنم گذاشته‌ام و چون نبوغ کافی برای زیستن ندارم، از همه‌چیز فاصله گرفته‌ام تا به زور تصنع، به زور زبانی که هنوز نیافته‌ام، به زور شب، واقعه را سوژه اندیشیدنی کنم تا وقتش که برسد و وقتی که رسید، به‌تمامی، به قامتی چهل‌ساله، به زندگی برگردم. و من پذیرفته‌ام به جای تو رنج‌هایت را تماشا کنم، نابودی‌ات را، وقتی که روییدنی هم دوباره در کار نیست، این‌بار کلیشه سیمرغ زیر خاکسترها می‌میرد، این روزگار وحشی، این اندیشه خالص، جای اسطوره‌ها نیست.


و من رنج‌هایت را، علاوه بر رنج‌های خودم، تماشا کرده‌ام، پس به‌جای تو هم رنج کشیده‌ام. من رنج‌های بشریت را تماشا کرده‌ام، من به‌جای بشریت رنج کشیده‌ام. به‌جای انسانی خالی و خسته و خونی که از همین پیچ اخیر سر بر آورد و حالا تو هم می‌بینی‌ش.


من رنج‌هایت را تماشا کرده‌ام تا رنج‌هایت را سوژه اندیشیدن کنم تا نبوغِ نداشته‌ام برای زندگی را با زجر و شب‌بیداری و تلاشی جبران کنم تا یک روزی برسد و ما هردو زندگی کنیم، با همین تصنعی که امروز درحالِ ساختنش هستم، به‌رنج.


عزیزِ دلم؛
پس رنج‌های تو برایم غریبه نیست.
پس تو راهی بوده‌ای که من باید می‌رفته‌ام تا بدانم جز خودم چگونه می‌شود رنج‌های دیگرانی را هم سوژه کرد.
پس تو دریچه‌ای بودی برای اینکه من تماشاگر رنج‌های بیشتری باشم.
برای اینکه تصنع خلاقانه من توزیعِ قابل‌اعتمادتری داشته باشد.
برای اینکه من بیشتر زندگی کنم. بیشتر بدانم زندگی چیست. بیشتر لحظه را به خودم آغشته کنم.



عزیزِ دلم؛
تو با ذهنِ من و با زبانِ من ناآشنایی.
من از تو نخواسته‌ام زبانم را بفهمی چراکه من هنوز زبانی خاص خودم ندارم. کلمه‌ای از خودم ندارم که بدانی این‌ها کلمات من‌اند.
غیر از این، کلماتِ من هرچه باشند، برای ذهنِ ریاضیاتی تو بیش از اندازه مبهم‌اند.
انتظاری ندارم که به کلماتِ من ایمان بیاوری.
فقط، چون ما به صدق هم ایمان داریم، بدان که من رنج بسیاری کشیده‌ام برای ساختنِ آن زندگی که شاید بعد داشته باشیم. من به تماشای نابودی نشسته‌ام، من نابود شده‌ام و دانسته‌ام این منم که نابود می‌شوم و باز تماشا کرده‌ام، چراکه وقتی جهان سوژه تو شد، وقتی زندگی تصنع دست‌های تو شد، شاید شکوِه تماشای یک نابودی جبرانِ ازدست‌رفته‌ها باشد.
پس، تو تنها کارت این باشد که به تلاشِ من دلگرم باشی.
به فروپاشی من.
به نابودی من.
به اینکه تماشاگرِ دانای رنجت هستم.
به اینکه رنجت را می‌شناسم، رنجت را زیر پوستم احساس می‌کنم.




عزیز دلم؛
و چون من از معدودتماشاگرانِ این جهانم، برای این است که جرئت می‌کنم گمانِ این را در سرم بپرورانم که زیستنی بزرگ در راه است، چراکه، من، خودم، پیام‌آورِ، سازنده‌ی، صانعِ، آفریننده‌ی، آن زیستن‌ام. انتظارِ این را نداشته باش از چیزی که خودم آفریده‌امش، بی‌خبر باشم.



عزیزِ دلم؛
عزیزِ دلم؛
تو همچنان بی‌توجه باش به زبانِ من. به کلماتِ من. خودت را با دنیای من که گمان می‌کنی اوهام است مکدر نکن.
تو فقط سر روی شانه من بگذار و دلت را به من گرم کن و خیالِ روزهای خوب در سرت ببند. نمی‌خواهم ایمان‌آورنده پیام‌آوری‌ام باشی، چراکه من پیامبری لالم؛ اما به‌واسطه عشقی که بین ما هست، لاأقل سر روی شانه‌ام بگذار و به پشتوانه شانه‌هایِ من، خیالِ روزهای خوب در سرت ببند.
باور نکن که چون من گفته‌ام روزهای خوب می‌آیند.
بلکه فقط به پشتوانه شانه‌هایم.
به پشتوانه قلبم.

به پشتوانه دست‌هام.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سجاده فرش مناجات عکاسی طبیعت دنیا دنیا آرامش با بیمه پارسیان Craig پرشین تجهیز ذهن خالی Sharon ... خُسر ... بتن آپشن خودرو | گندم کار