یک.

موهام بعدِ چندسال است که کم‌کم اجازه پیداکرده‌اند بلندتر بشوند. از ی بی‌حالتِ سال‌های پیش درآمده‌اند و حالا گرچه زبر و بی‌ظرافت نیستند، پیچ می‌خورند و حالت‌دار می‌شوند. تا روی شانه‌ها می‌آیند. پیچ‌های درهمی که رنگ‌های تازه می‌سازد، از یک قهوه‌ای بی‌روح تبدیل می‌شود به آشیانه نور، بازی رنگ‌ها، مشکی‌شدن و سیاه‌شدن و قهوه‌ای‌شدن و شکلاتی‌شدن و؛ یک تار سفید هم پیدا کرده‌ام. تاچندوقتِ پیش کوتاه بود و حالا راه باز کرده دقیقا جلوی پیشانی‌م.

موهام را باز کردم، دوباره زیبا شده بودند. چراغ‌ها را روشن کردم که برایت عکس بگیرم. از آن رنگ‌ها، از آن موج‌ها و پیچش‌ها. هیچکدام نیفتاد. هیچکدام پیدا نبودند توی عکس. خب البته استرچ‌مارک‌های تنم هم پیدا نیستند اما این‌ها هم پیدا نیستند. بستمشان چون زیبایی‌هایی که تو نبینی آینه دق‌اند. زیبایی اگر به پت‌پت شکوه نیفتد می‌میرد، به پت‌پت شکوهیدن بیفتد باز هم می‌میرد اما لاأقل یک‌بار به‌تمامی خودش می‌شود، به‌تمامی در نهایت خودش ظاهر می‌شود و چیزی به جهان اضافه می‌کند. من زنی هستم که سینه‌هایم متناسب نیست، تمام بدنم نشانه‌های چاق‌ولاغرشدن‌های ناگهانی به خود گرفته، موهای زیبایی دارم و چهره بی‌ظرافتی، لب‌هایم تاحدود زیادی واجد شرایط لب‌های معشوقگی‌ست و چشم‌هایم جز معناهای سردرگم نشانی از رؤیاهای مردانه ندارد؛ اما من یک تصویر زیبا دارم که در جایی از زندگی‌ام از تن عریانم و چشم‌های سوراخ‌کننده‌ام و حالتِ موهام دیده می‌شود و دیگر هرگز؛ وقت پدیدارشدنش کاش تو آنجا باشی، کنارم، در آرامش و پوچی لحظاتی بعدِ هم‌آغوشی، و آن زیبایی را ببینی و بدانی می‌شود در اوج هیچ‌بودن، در اوج میانمایگی، برای لحظه‌ای زیبا بود. زیباترین بود.

دو.

زندگی واقعا غم‌انگیز است. این حقیقت که یک روز ممکن است هم هیجانِ جوانی را ببازیم، هم شکوه و عظمتِ یونانی‌وار را. وینکلمان می‌گوید اسطوره‌های تمدن یونانی، اسطوره‌های هومری، از هیجان‌زدگی دیگراسطوره‌ها خالی‌اند، صاحبِ یک «سادگی والا و عظمت آرام». و البته بعد با حضور دیونیسوس این‌ها ازمیان برداشته می‌شوند، این‌ها مهم نیست. می‌ترسم یک روز نه آن جادوی ابتدا را در هم تشخیص بدهیم و نه آن عشق ساده والا، آن عظمت آرام را، آن زندگی کوچکی که دریافته زندگی همنقدر مینیمالیستی‌ست، اندازه همین لحظه‌های کوچک. و چون تو تنها چیزی هستی که من دارم، و چون محبتِ به تو، شکلی که دوستت می‌دارم، یقینی‌ترین مسئله امروزِ زندگی من است، گمان نکن ترسم آمدنی و رفتنی‌ست؛ نه. می‌ماند، و حالا تبدیل شده. بدل به اضطرابی که در زمینه زندگی‌ست، اضطرابی تاریک، و نه اضطرابی گرم و روشن، و می‌آزاردم. این محبتی که به من نداری، این محبتی که عاجزی که به من داشته باشی چون من ضعیف‌تر از آنم که در شکوه بی‌تفاوتی تو اضطرابی و زندگی‌ای بدمم، این‌ها می‌آزاردم و عزیزم؛ عزیزِ من؛ چاره‌ای نیست. این منم که خواسته‌ام سربه‌زیر کنارِ تو زندگی کنم و فقط کنار تو زندگی کنم؛ کنار تو زندگی کنم.

سه.

تمام این مدت داشتم با یک افسردگی فاجعه‌بار مبارزه می‌کردم. وسط خیابان بدحال می‌شدم و در اولین واکنش دست به گوشی‌م می‌بردم تا از این هجوم غریبگی، تا از این هجوم توده‌ی بی‌ربط شهری، تا از این هجوم جمعیتِ توده‌واری که به جای مشترکی می‌رفتند اما از هم برای این اشتراک بیزار بودند، به کسی پناه ببرم. و هربار نمی‌یافتم. یک‌بار زنگ می‌زدم و برنمی‌داشتند. یکی برنمی‌داشت، یکی خواب بود، دیگری تمرین تحویلی داشت و کسی هم محل کارش آن‌سر شهر بود. تنها می‌ماندم و حتی نمی‌توانستم یک قدم، حتی یک قدم بردارم. می‌نشستم روی زمین می‌گریستم و مواقعی که اوضاع خوب بود، خودم را می‌رساندم جایی که کمتر چشم باشد، و بعد فرومی‌ریختم. توی دانشگاه، وسط خیابان، جهنم. جهنم.

یک روزی به خودم گفتم هیچ‌کدامِ این شکست‌ها پای تو نیست و به‌شکلی غیرقابل‌باور در مسیر بازیابی بودم. هفته اخیر دوباره همه‌چیز به هم ریخت. بی‌دلیل. دوباره مُردم. دوباره از دردِ همزمانِ جسمی و روحی و تنهایی، تنهایی، تنهایی؛ تنهایی نشستم روی زمین، گوشه، گوشه، مچاله شدم و گریستم. بی‌نهایت، به‌شکلی وحشی، جهان به من حمله‌ور شده. با دقتی سرسام‌آور حس می‌کنم. و بعد باید تظاهر کنم به اینکه همه‌چیز معمولی‌ست. ناگهان این تظاهر فرو می‌ریزد انگار چیزی جدای من است، انگار از اراده من برنمی‌خیزد، و من شبیه بازیگری می‌شوم که شادترین نقش دنیا بوده و پرده ناگهان افتاده و مُردن‌اش را همه دیده‌اند؛ در لحظه‌ای که در حالِ مرگ‌ام و بیشتر نمی‌توانم وضعیت را عادی جلوه بدهم با تماشاگر چشم‌درچشم می‌شوم. چاره‌ای جز ریختن نمی‌ماند. می‌دانی؟

چهار.

من حتی وقتی زیاد به امتحاناتم مانده، حتی وقتی بین ددلاین‌ها گیر نیفتاده‌ام، از درگیرشدن با یک مسئله ریاضی مضطرب می‌شوم. این یعنی من دربرابر ریاضی هنوز زنده‌ام. دفعه پیش صدای قلبم می‌آمد، می‌خواستم ثابت کنم یک زیرمجموعه نامتناهی از یک مجموعه شمارای نامتناهی، خودش هم شمارای نامتناهی‌ست. درگیری زیاد طول نکشید، اما اینکه ماجرا بدیهی بود به اضطرابم اضافه می‌کرد. مسئله‌های بدیهی آن‌هایی هستند که نهایتا تو را زمین می‌زنند. هرچه بداهتِ ماجرا بیشتر بشود و کسی بخواهد تو را وادار کند بدانی در این بداهت یک آشنایی‌زدایی صورت گرفته، همه‌چیز سخت‌تر می‌شود. اما مسئله این است که بعد از گذشت مدتی متوجه می‌شوی تقریبا چیزی بدیهی وجود ندارد.

پنج.

شعر پناهِ خوبی نیست. ریاضیات پناه بهتری‌ست. تا وقتی میانمایگی‌ات را توی صورت‌ات نکوبد.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پیگیری تعمیرات تخصصی انواع اینورتر و درایو تعمیر vacon رضا پورکریمان یادداشت هایی از خاطرات و تجربیات یک دانشجوی مامایی وبگاه شخصی محمد عنبرسوز دوربين هاي ديجيتال مونولوگ ثبت شرکت در مشهد،ثبت و اخذ رتبه پیمانکاری و ثبت برند در مشهد آموزش تايپ ده انگشتي آفيس ورد پاورپوينت اکسل و مطالب مفيد مشاوره خانواده