پول چندان چیز جذابی برایم نبوده. همینکه خانهای ساده و پرنور داشته باشم و هرچندوقتیکبار بتوانم لباس سادهای بخرم و کتابی، برایم کافی به نظر میرسیده، که البته در مملکت بیصاحب ما همین هم بسیار به نظر میرسد. بنابراین نمیتوانم بگویم وقتی پدرم من را برای برداشتن چادر و کتابهام، از معادلات مالیاش کنار گذاشت، چندان سخت بر من گذشت. علاقهای نداشتهام با پسرهای آن دوستانی که من را در ضیافتهای سازمانی دیده بودند و دلباخته شال بستن لبنانیام، و استقلال اظهار نظرهایم که حتی در چارچوب تمامیتخواه مذهب تازه و برّنده بود، شده بودند، وصلت کنم و با پول پدرهایشان پلاس پالادیوم باشم. مادرم را از نظر اجتماعی و ی احمق میدانم؛ همانطور که خیلیهای دیگر را. و نترسیدهام از اینکه هزارهزار وصله خودنخبهپندار و خودشیفته به من بچسبانند. بنابراین نمیتوانم ادعا کنم وقتی میبینم مادرم هنوز عکس خاصی از من که شالم را به شکل خاصی بستهام، میبیند، یا هنوز خاطرات اوقات خاصی از زندگیام را مرور میکند و لحنش، لحن حسرت و غم است، چندان برایم اهمیت دارد. اینکه با اینهمه درس شروع کردهام حدیث نفس نوشتن، دلگرفتگی از نزدیکانیست که پیش از این باور داشتم تغییرات من را آگاهانه تماشا میکنند، اما حالا حتی همانها، همانها که بعضا من خودم حرفزدن یادشان داده بودم، به من برچسب بیعقل و هیجانزده میچسبانند، مستقیم و غیرمستقیم.
شادیام از این است که همواره مثال کوچکی از استقلال ذهن هستم. عادت به خواندنِ هیچ تحلیلی قبل از نتیجهگیری شخصی از اطلاعاتِ خام نداشتهام. عادت به پیروی از هیچکس نداشتهام و آدمها برایم همواره جایگاه معمولی بودنشان را حفظ کردهاند، همانطور که خودم برای خودم معمولی هستم و بهحدی با دقت درونیاتم را بررسی کردهام، که سادهانگارانه در دامِ رفتارهای بیرونی کسی نیفتم. شبهایی که هرکدامِ همین دوستان مشغول مهمانی و عیشونوش تا دم صبح بودهاند من خودم را شکافتهام، هزارباره، دههزارباره. رنجِ این خراشیدن و این شکافتن برای کسی که چندان باهوش هم نیست آنچنان ویرانگر بوده که هرگز از یادش نبرم. همین دوستانی که حالا در دانشگاه میانِ آنها هستم و گاهی سمت من میآیند تا چیزی درباره وضعیت از زیر زبانم بکشند و بعد پوزخندن به حرفهای بعضا دور از ذهنم، دور میشوند، وقتی مشغولِ کسبِ رتبههای خوش سروشکل کنکور بودند، من شبهای سختی را بدون هیچ همراهی، بدون هیچ راهنمایی، با فکرهایی صبح میکردم که هر کدامش برای ویران کردنِ یک لشکر آدم کافیست. امروز میتوانم اینجا بایستم و ادعا کنم همه شما چیزی برای ارائه به من ندارید. من مطهری شما را خواندهام، من خودم صفاییحائریخواندن را یاد شما دادهام که امروز با یک دونقطه و پرانتز، آن سخنرانیاش را که محبوب من بوده در واتسپ برایم بفرستید که معنایش این است که «دیدی تو هم از راه به در شدی و همان خاری در پای علی شدی که دستش بندِ درآوردنت شد؟» و من هم لبخندی بزنم و از چت بیرون بیایم. چه چیزی دارید که به من ارائه کنید دوستان؟ من خودم مگر کسی نبودم که همه اینها را، این شکل فکرکردن را، این روش استدلال را که از کوچکترین روزنههای بیهودگیِ قطعی انسانی ورود میکند و ناگهان فردِ روبرو را مبهوتِ امکاناتی از دین که تابهحال نمیشناخته گیر میاندازد، همه اینها مگر در آن گروه خاص من نبود؟ پس چرا برگذشتنم از اندیشههایتان را باور نمیکنید؟ من یارِ آن روزهای شما هستم، حالا در جبهه مقابل، در جبهه زیستنِ بیهوده با عشقی کوچک و اشتیاقی که از پسِ تصور غریو پیروزی پس از فتح جهانی برنخاسته، بلکه انسانیست، و به همان اندازه آسیبپذیر، و به همان اندازه کوچک. چرا باور نمیکنید؟ چرا نمیخواهید بدانید من خودم خواستهام باور کنم آدمی جرقه کوچکیست، درخشش کوچکی در آسمانِ شب که برای لحظه پیدا میشود و لحظهای بعد میسوزد؟
من، من، من؛ همان من، دیگر نمیخواهم برای چیزی بجنگم. همان من که حتی امروز اجازه نمیدهد اندیشمندی که رگههای نازکی از اندیشههایش شکل جهان را تغییر داده، بر ذهنش سلطه بیابد، همان کسی که بیاستعدادی خودش و هوش متوسط خودش را پذیرفته و با زجر، با زجری که شمایان قادر به تحمل لحظهای از آن نیستید، خودش را لهیده و دمِ مرگ از زیر سلطه عاقلانهترین و شعرگونهترین کلماتی که از خودِ نبوغ تراوش شده بیرون کشیده، من همانم، و تن دادهام به این زندگی بیهوده، به این زندگی کوچک، به این زندگی بیقهرمان، و بادِ هیچ فتحی در سرم نیست، و مدتهاست جولیا پطرس نشنیدهام و مدتهاست حتی صدای صفاییحائری را، آن صدای سحرآمیز را، آن صدای ماندگار ابدی را از ذهنم بیرون کشیدهام و امروز اینجا ایستادهام و هیچ تمایلی به جهانی که شما در آن زندگی میکنید در من نمانده، و امیدوارم بدانید بودن در اینجایی که من هستم، از یک ذاتاترسو، از یک ذاتااحساساتی، چقدر بعید است، امیدوارم به آن اشتیاقِ زندگیبخشی که امروز هنگام تماشای جمعیت در دلهایتان بیدار شد نگاه کنید و بدانید من بی چنین اشتیاقی توانستهام زنده بمانم، بی دست یازیدن به چنین اشتیاقی توانستهام بیندیشم، امیدوارم همه اینها را بدانید، چون دانستنش لازم است برای اینکه باور کنید من آن کسی نیستم که خدایتان بر قلبش مُهر کوبیده و او را روانه قعرترینِ جهنمها کرده؛ من خودم، خودم، من خودم خواستهام اینجا باشم. پس دست از هدایتِ من بکشید. من را تمام کنید. من را ببندید.
امروز جمعیت را تماشا میکردم و یک احساس رهایی بر من حاکم بود. ناگهان بعد از مدتها دستوپازدن دانستم من به اینجا، به این مردم، و به این لحظه از تاریخِ این سرزمین، که طولانیتر از تمام عمر من خواهد بود، متعلق نیستم. ناگهان دانستم باید بروم. ناگهان دانستم اینجا وطن من نیست. اگرچه دیگر شعری اینچنین نخواهم داشت که زمزمه کنم، اگرچه وطنی نخواهد بود برای ساختن، «با خشت جان خویش»، «با استخوان خویش»، اما چه میشود کرد، چراکه ما آدمهای کوچکی هستیم و جهان هیچ اهمیتی نمیدهد اگر یک آدمِ کوچک در جای اشتباهی از دنیا متولد شود، که حالا شده. شاید حقیقت آن است که سهراب شهید ثالث هنگامِ مهاجرت به آلمان گفت، وطن جاییست که در آن بشود آنطور که میخواهی زندگی کنی. من، در میانِ مردمی که علاقمندند همیشه چیزی برای معتقدبودن به آن دستوپا کنند، مردمی که آنقدر عشق را به رسمیت شناختهاند که عقلِ مشترکِ تاریخ، عقل مشترکِ انسانی را، عقلِ «اغیار» تلقی میکنند، هیچ جایی ندارم، بلکه یک وصله ناجورم که اسبابِ عقدهگشاییشان را فراهم میکنم.
دوست داشتم یک روز کنارِ جمع بزرگی زمزمه میکردم:
دوباره میسازمت وطن
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم
اگرچه با استخوان خویش
و واقعا میخواستم جان و استخوانم را ببخشم، نه برای اینکه خودم را با آرمانی اینچنینی فریب بدهم، بلکه چون نگرانِ شببیداریهای کسی دیگر در سالهایی دیگر و تاریخی دیگر بودهام.
نخواهم توانست و گلایهای ندارم. اینجا وطن شماست تا با هرآنچه صحیح میدانید برپایش کنید. من، گرچه کوچک و فاقد هر استعداد خاصی، تکهخاک کوچکی از وطنم که بنا بود بدن بیجانم در آن آرام بگیرد، به شما تسلیم میکنم؛ اینجا جای من نبود، و اگر شما اینطور دوستش دارید، تلاش برای تغییرش خطاست.
کسی به اندازه من با دل کندن آشنا نیست؛ این هم آخرین دستی که به یاد آن رفاقتها برای شما بازی میکنم. منم، آن کسی که باید برود شاید چون همیشه، بیشتر از همه شما، رفتن را بلد بوده.
پ.ن: یا در ادبیات قدیمی خودمان، چه میگفتیم به این آدمها؟ آهان. عافیتطلب.
درباره این سایت